تاریخ : ۰۱-۱۰-۹۳ | نویسنده : ترجمه : سه وزه حیدری
گویند در زمانهای قدیم پادشاهی چهار همسر داشته است و زن چهارمی را بیشتر از بقیه دوست می داشته است و هر کاری می کرد برای رضامندیش و وی را بیش از همه راضی نگه می داشت.
زن سومی را هم دوست داشت و به حرفهایش هم تا حدودی گوش می داد ولی بعضی اوقات او را پشت گوش می انداخت و چندان به وی اهمیت نمی داد
، زن دومش تحت فرمان پادشاه بود و همواره در حال آماده باش قرار داشت، از آن دسته زنانی بود که می شد رویش حساب نمود در هنگام گرفتاری و بلا و مشکلات به فریادش می رسید
ولی او زن اولش را به کلی رها کرده بود و به وی سر نمی زد و هیچ گاه به دیدنش نمی رفت ، به حرفهایش گوش نمی کرد و حق و حقوقی برایش قائل نبود ؛ البته علی رغم این همه بی مهری ها ، آن زن ، شوهرش را دوست داشت و همیشه جویای حالش بود ، پاسدار مال و ناموسش بود و همه کارهایش را راست و ریست می نمود.
از قضا روزی پادشاه مریض می شود و احساس می کند که زمان مرگش فرا رسیده است ، به فکر فرو می رود و می گوید : اگر من بمیرم کدام یک از زنهایم من را تا آن دنیا همراهی می کند؛
پس به دنبال زن چهارمش که وی را از همه بیشتر دوست داشت فرستاد ، زن پیش پادشاه آمد ، پادشاه خطاب به او گفت : خودت می دانی که من تو را بیشتر از همه دوست دارم و هر آرزوی داشته ای برآورده نموده ام و هر چه را خواسته ای برایت فراهم نموده ام ، حالا من اجلم نزدیک شده است و احساس می کنم دارم می میرم ؛ آیا حاضری با من به قبر بیایی و با هم به آنجا برویم و همنشین قبر و قیامتم باشی؟! زن گفت : متاسفانه خواسته شما برایم امکان پذیر نیست … و وی را فوراً ترک کرد و از نزد پادشاه می رود بدون اینکه حتی از وی اجازه خروج بگیرد و انگار که اصلاً وی را تا امروزنمی شناخته است!
آنگاه پادشاه به دنبال زن سومش می فرستد و به وی می گوید : خودت می دانی در تمام طول عمرم تو را دوست داشته ام و حالا دارم می میرم آیا حاضری با من به اون دنیا بیایی؟! زن سوم در جوابش می گوید : مگر من دیوانه ام، هرگز چنین خواسته ای را قبول نمی کنم ، زندگی شیرین است و وقتی شما مردید من با مرد دیگری ازدواج می نمایم!
پادشاه به دنبال زن دومش می فرستد به همان ترتیب وی را از مرگ خود آگاه می کند و خطاب به او می گوید : همچنانکه مستحضری تاکنون و همواره در هنگام گرفتاری و بلا کمکم نموده ای و من نیز همیشه با شما مشورت نموده ام ، خیلی اوقات به خاطر من هزینه داده ای و کمکم نموده ای، حالا اگر من بمیرم با من به اون دنیا می آیی؟ زن در جواب گفت : معذرت می خواهم نمی توانم خواسته اتان را لبیک گویم ؛ ولی اگر مشکلی پیش نیاید قول می دهم هنگامی که مردید شما تا لب گورهمراهی نموده و تا آنجا بدرقه اتان نمایم!
پادشاه خیلی ناراحت می شود و غصه می خورد که زنانش قدر این همه عشق و محبت او را نفهمیده و در قبر و قیامت وی را تنها گذاشته اند!
پس از روی ناچاری و با شرمندگی فراوان به دنبال زن اولش می فرستد و جریان را با وی در میان می گذارد و با سرافکندگی تمام می گوید: من تاکنون با تو خیلی بد بوده ام و به تو احترام نگذاشه ام و تو با همه غم و غصه های من ساخته اید و همین است که می بینم به این حال و روز افتاده ای؛ پیر گشته ای خیلی لاغر و نحیف گشته ای ؛ من از شما بابت همه جفاهایی که درحقت کرده ام معذرت می خواهم ، خوب می دانم که به شما بد کرده ام و بابت آن شرمنده ام با این حال دوست دارم نظر شما را در باره مشکلی که برایم پیش آمده جویا شوم ؛ من همچنانکه می بینی دارم می میرم و مرگ جلو در خانه ام نشسته است! آیا با وجود پرونده و رفتار بدی که با تو داشته ام حاضری با من همراه شوی و همنشین قبرم باشی ؟!
پادشاه که تاکنون و از زنان سابقش تنها جواب منفی شنیده بودد منتظر جواب نه بو ولی در کمال ناباوری پادشاه زن گفت : بدون شک من تو را رها نخواهم کرد و ازت جدا نمی شوم و با شما خواهم آمد و در گور با شما خواهم بود و با شما به صحرای محشر می آیم و با هم از روی پل صراط خواهیم گذشت و تا شما را وارد یکی از آن دو سرای متقیان و بدکاران همراهی و بدرقه خواهم نمود !
پادشاه با شرمندگی تمام گفت : براستی من پشیمانم از آن حرکات و سخنانم که تاکنون با شما داشته ام ، قول باشد اگر من خوب شوم و از مریضی نجات پیدا کنم فقط با تو بمانم و اگر به گذشته ام برگردم عهد می بندم فقط با تو مهربانی کنم و تو را همسر خود بدانم و بقیه را طلاق دهم !
@دوستان عزیز در واقع همه ما دارای چهارزن هستم و این داستان شرح حال همه ما در این دنیا ست .
- زن چهارم ، که خیلی به آن می رسیم جسم و بدن ماست همیشه به آن اهمیت می دهیم و آرزوهایش را برآورده می کنیم ولی اگر مردیم از ما جدا می شود و ما را تنها می گذارد.
- زن سوم هم مال و ثروت ماست که در هنگام مرگ آن را به جا می گذاریم و به دیگران می رسد !
- زن دوم هم دوست و رفیق و فامیلان ما هستند هر چند از مرگ ما ناراحت باشند و غصه هم بخورند ، ولی نهایتاً تا لب گور ما را همراهی می کنند و دیگر کاری از دستشان بر نمی آید!
-زن اول هم عمل و رفتار ماست که همیشه با ماست ؛ اگر چه ما آن را نادیده می گیریم ولی وی همیشه و در هر حال با ماست و از ما جدا نمی شود تا تکلیف ما در آن دنیا مشخص شود که آیا بهشتی هستیم یا جهنمی ، معاذالله.
دوستان داستان مذکور ،زندگی واقعی ما را نشان می دهد که اعمال و حرکات ما در شکل و انواع گوناگون خود را نشان می دهد و زندگی و آینده ما را تحت شعاع خود قرار می دهد پس بیاییم زندگی آخرتمان را بسازیم و واقع بینانه زندگی کنیم تا بتوانیم با نفس خویش مبارزه نمائیم و آینده خویش را تابناک نماییم.
نویسنده : حسن پنجوینی
ترجمه : سه وزه حیدری منبع : سایت سوزی میحراب
کریستیانو رونالدو (دوس سانتوس آویرا) متولد پنجم فوریه سال 1985 که بیشتر با نام (کریستیانو رونالدو) معروف میباشد،فوتبالیست پرتغالی در رده حرفهای است که در تیمهای (منچستریونایتد) و (ملی پرتغال) بازی میکند. او یکی از بهترین بازیکنان دنیا و یکی از بهترین استعدادهای امروز فوتبال است.
کریستیانو رونالدو در شهر (فانچال) در منطقه (مادیرا) در کشور پرتغال به دنیا آمد. مادر (ماریا دولورس داس آویرا) و پدرش (خوزه دینیس آویرا) بود. او یک برادر به نام (هوگو) و دو خواهر به نامهای (الما) و (کاتیا) دارد.
نام رونالدو در کشور پرتغال نام رایجی نیست ولی پدر و مادرش به خاطر (رونالد ریگان) رییسجمهور آمریکا نام او را رونالدو گذاشتند زیرا ریگان هنرپیشه مورد علاقه پدر رونالدو بود. او تاکید میکند این نامگذاری اصلا دلایل سیاسی نداشته است.
وقتی سه ساله بود ضربه زدن به توپ را آغاز کرد. وقتی در شش سالگی به مدرسه رفت دیگر علاقهاش به ورزش کاملا نمایان شده بود. او در آن زمان عاشق تیم (بنفیکا) بود و جالب است که بعدها به تیم رقیب آن یعنی (اسپورتینگ) پیوست.
او ابتدا با یک تیم آماتور به نام (آندورنیا) بازی میکرد زیرا پدرش در آن باشگاه شاغل بود. در آن زمان رونالدو تنها هشت سال داشت. در سال 1995 یعنی در ده سالگی (کریستیانو رونالدو) کمکم در پرتغال کسب شهرت میکرد و آهسته آهسته نامی آشنا در ورزش فوتبال میشد. به طوری که دو تیم برتر شهر مادیرا در پی امضای قرارداد با او بودند.
کریس رونالدو با بازی در مسابقات زیر هفده سال یوفا برای تیم (اسپورتینگ لیسبون) مورد توجه (جرارد هولر) سرپرست وقت تیم لیورپول قرار گرفت. در آن زمان او تنها شانزده سال داشت و به همین خاطر لیورپول از خرید او صرف نظر کرد ولی همین موضوع سبب شد به چشم (سرالکس فرگوسن) بیاید.
در تابستان 2003 او در بازی برابر تیم منچستریونایتد به خوبی تواناییهای خود را در معرض تماشا قرار داد و نشان داد که میتواند در دو جناح بازی کند.پس از بازی، اعضای تیم منچستریونایتد همگی از یک استعداد درخشان سخن میگفتند. آنها معتقد بودند بهتر است در آینده در کنار این جوان باشند تا مقابل او.
در منچستر یونایتد
فرگوسن این جوان را میخواست. او میخواست از رونالدو به جای دیوید بکام که به تازگی به رئال مادرید پیوسته بود بهره ببرد و بدین ترتیب کریستیانو با قیمت 24 میلیون و 12 هزار پوند رهسپار تیم منچستریونایتد شد.
رونالدو در ابتدا با پیراهن شماره هفت ظاهر شد ولی با وجود تمام مهارتها و حملههایش دوست نداشت تحت فشار انتظارات مردم باشد.
انتظاراتی که از شماره پیراهن او نشات میگرفت. او ترجیح میداد پیراهن شماره 27 را بپوشد زیرا در اسپورتینگ نیز همین شماره را میپوشید.
رونالدو همیشه متهم به خودخواه بودن و تکروی است، با این وجود فرگوسن تمام حیثیت کاری خود را بر روی او گذاشته و مجددا با او قراردادی تا پایان سال 2010 به امضا رسانده است.
رونالدو در مصاحبهای با نشریه (ایونینگ نیوز) گفت: (منچستریونایتد همیشه برای کمک به من حاضر است و همیشه از من حمایت میکند. من باید این را تلافی کنم.)ولی رونالدو اغلب در بازیها، مشکل عصبی پیدا میکند. او نمیتواند اعصاب خود را کنترل کند و زود از کوره در میرود. او یک بار به خاطر رفتار خشونتبار و انگشت تکان دادن به نشانه تهدید به سوی تماشاچیان از بازی اخراج و از یک مسابقه نیز محروم شد.
(فیلیپ اسکولاری) مربی تیم ملی پرتغال نیز به او هشدار داد در مسابقات جامجهانی رفتار خودش را کنترل کند.
کریستیانو رونالدو در سال 2005 به (بازیکن جوان ویژه فیلیپو) معروف شد و از سوی فیفا بیستمین بازیکن برتر تاریخ فوتبال لقب گرفت. او با وجود اخلاق تندش محبوب طرفداران منچستریونایتد باقی ماند. به همین خاطر دوست ندارد هرگز تیم منچستریونایتد را ترک کند. او در بازیهای جامجهانی اولین گل خود را با ضربه پنالتی به تیم ملی ایران زد.
زندگی خصوصی
پدر رونالدو که (دینیس آویرا) نام داشت هفتم سپتامبر 2005 و در زمان بازیهای مقدماتی جامجهانی از دنیا رفت.
رونالدو چند ساعت پس از شنیدن این خبر مجبور بود برابر تیم روسیه بازی کند و این برای او بسیار سخت بود ولی میدانست امکان ندارد در بازی غایب باشد. پس از بازی، سرالکس فرگوسن خود، رونالدو را مشایعت کرد و به کشورش فرستاد.
رونالدوبا زنی به نام (مرچه رومرو) مجری اسپانیایی تلویزیون پرتغال آشنا شد. هر چند اصلیت اسپانیایی دارد ولی در پرتغال به دنیا آمده و رشد کرده است. او با آشنایی خود با رونالدو تنفر خیلیها را برانگیخت زیرا بسیاری از طرفداران رونالدو او را شایسته نامزدی فوتبالیست محبوب خود نمیدانستند و سایتهای اینترنتی علیه او ایجاد کردند.
(مرچه) نه سال از کریستیانو بزرگتر بود و از همسر اولش طلاق گرفته بود. کریستین همیشه دوست دارد زندگی خصوصی خود را به معنای واقعی آن خصوصی نگه دارد و معتقد است زندگی خانوادگی از زندگی حرفهای جداست و هیچ گاه در این مورد صحبتی نکرد و نامزدی او با خود را تأیید نمی کرد.سرانجام در بیستم سپتامبر 2006 (مرچه) هم تایید کرد که دیگر رابطهای با کریستیانو رونالدو ندارد.
او هزینه سفر (مارتونیز) پسربچه یازده ساله اندونزیایی و پدرش که از بازماندگان سونامی بودند را پرداخت تا آنها بتوانند به خاطر علاقه پسرک برای دیدن بازیهای مقدماتی جامجهانی به اروپا بروند.
دیگر همتیمیهای رونالدو پس از ملاقات این پدر و پسر تقبل کردند که با کمک یکدیگر هزینه خرید یک خانه جدید در اندونزی را برای آنها فراهم آورند. پس از پایان بازیهای مقدماتی، رونالدو به اندونزی رفت تا از سرزمینهای مصیبتزده آن دیدن و برای آنها کمکهای خیریه جمعآوری کند. او در این سفر با (یوسف کالا) رییسجمهور اندونزی نیز دیدار کرد و توانست با به حراج گذاشتن وسایل ورزشی خود در جاکاراتا پایتخت اندونزی، 120 هزار دلار آمریکا کمک جمع کند.
رونالدو هم اکنون یک خانه دو میلیون پوندی در (وود فورد) واقع در انگلیس دارد. پس از حضور کریستیانو در تیم ملی کشور پرتغال و بازی مقابل تیم انگلیس در مسابقات جامجهانی آلمان، طرفداران تیم انگلیس به نشانه خشم خود شیشههای خانه گرانقیمت کریستیانو را شکستند.
رونالدو نیز از این عکسالعمل غیرمنطقی مردم ناراحت شد و اعلام کرد منچستر را ترک میکند و آینده او در اسپانیاست. (مرچه) سی ساله که در آن زمان هنوز با کریستیانو رابطه داشت گفت: اگر کریستیانو قبل از اینکه خشم مردم فرو بنشیند به انگلیس بازگردد، کار احمقانهای کرده است. او حتی از ستاره منچستریونایتد تقاضا کرد برای بردن وسایلش هم به آن جا بازنگردد.
شایعه رابطه کریستیانو رونالدو با دختری به نام (جمااتکینسون) به تازگی بر سر زبانها افتاده است. با این وجود نامزد قبلی کریستیانو پیام تبریک خود را برای او فرستاد (مرچه رومرو) که در سال 2005 از کریستیانو جدا شد بهترین آرزوهایش را نثار این زوج کرده است. گفته میشود (جما) نیز به تازگی از نامزد سابقش که اتفاقا او نیز یک فوتبالیست بوده، جدا شده است. رابطه کریستیانو و (جمااتکینسون) ناگهان تیتر درشت صفحه اول تمام نشریات پرتغال شد.
(جمااتکینسون) هنرپیشه نوپای شبکه ITV خود اظهار داشته که با کریستیانو رونالدو آشنا شده است.
او نخستین بار کریستیانو را همین اواخر در یک مهمانی ملاقات و اعتراف کرد از این آشنایی بسیار خوشحال است. وی اظهار داشت: (کریستیانو مرد خیلی خوبی است. شنیدهام خیلیها به من حسادت میکنند. این موضوع برای من اصلا عجیب نیست.) این هنرپیشه 22 ساله که پیش از این با (مارکوس بنت) بازیکن تیم (چارلتون) آشنا بود، گفت: (من به فوتبال علاقه خاصی ندارم و اگر با کریستیانو آشنا شدهام به خاطر شخصیت اوست. اصولا فوتبالیستها همه آدمهای خوبی هستند. در ضمن دلم نمیخواهد زیاد درباره این موضوع صحبت کنم چون نامزدی من با مارکوس به خاطر مصاحبهام با خبرنگارها به هم خورد. نمیخواهم این موضوع دوباره تکرار شود.) ظاهرا از این پس یک زن به جرگه زنان خبرساز فوتبالیستهای انگلیس افزوده شده است.
سرالکس فرگوسن همیشه از کریستیانو رونالدو به عنوان یک بازیکن برتر نام میبرد. او در یک مصاحبه مطبوعاتی در جواب به این سوال که آیا رونالدو بازیکن سال میشود یا نه، اظهار داشت: (مطمئنم نام او در لیست است. او 23 سال دارد و به نظر من بهتر از این هم میشود. او به بلوغ لازم رسیده و امیدوارم بازیکنان جوان ما مثل او خود را نشان دهند.
خیلی کم هستند کسانی که مانند کریستیانو میتوانند برابر بازیکنان هجومی بایستند. مدافعان نمیتوانند این جور بازیکنان را کنترل نمایند؛ به همین خاطر است که همه به او به چشم یک (خطر بزرگ) نگاه میکنند.)
کوتاه از کریستیانو
_ او در بازیهای یورو 2004 و جامجهانی 2006 به عنوان جذابترین بازیکن شناخته شد.
_ در کودکی با نام مستعار (کلویورت) نامیده میشد.
_ او از سهامداران (نایک)، (پیپ جینز)، (اکسترا جاس) (نوشیدنی انرژیزای اندونزی) و اتومبیل سوزوکی است هر چند که خود یک اتومبیل بیامو مشکی دارد.
_ تیم محبوب کودکی او (بنفیکا) بود.
_ قهرمان کودکی رونالدو (مارادونا) بود.
_ قهرمان کنونی او (لوییس فیگو) و (تیه ریآنری) هستند.
_ رونالدو که در لیسبون بزرگ شده است همیشه به خاطر لهجه (مادیرایی)اش مورد تمسخر بچهها قرار میگرفت.
_ رونالدو با (آلبرتو جاردیم) فرماندار زادگاه خود دوست صمیمی است.
آرایشگاه ها جزو معدود مکان هایی هستند که همیشه در فواصل زمانی مشخصی به آنها سر میزنیم، دلبستگی خاصی به آنها پیدا می کنیم و حس خوبی بعد از آرایش پیدا میکنیم. آرایشگاه ها به خاطر نوع خدمتی که ارائه می دهند کمتر دچار رکود اقتصادی می شوند و همیشه در همه شرایط مشتریان خودشان را دارند و معمولا در آمد خوبی نیز دارند. در یک طبقه بندی جهانی آرایشگری شادترین شغل دنیا شناخته شده است و به نظر می رسد آرایشگری شغل جذابی باشد. اما آرایشگری هم مانند هر شغل دیگری ارتباط تنگاتنگی با هنر بازاریابی دارد، یک آرایشگر اگر نتواند رضایت مشتریانش را فراهم کند مدت زیادی دوام نخواهد آورد.
در این نوشته سعی می کنیم چند نکته کوچک که می تواند تاثیرات بزرگی در تعداد مشتریانتان داشته باشد ذکر کنیم.
1) مکان خود را به خوبی اعلام کنید
اگر هنوز مغازه خود را افتتاح نکرده اید باید بهترین و در دسترس ترین مکان را انتخاب کنید، ولی با فرض اینکه مکان خود را تثبیت کرده اید باید به خوبی اعلام کنید که وجود دارید، در صورتی که در مکان پر رفت و آمدی مغازه دارید از تابلوهای خاصی که جلب توجه کند استفاده کنید، سعی کنید برای کسی که در محله شما غریبه است وبه دنبال یک آرایشگاه می گردد در دسترس ترین و سهل الوصول ترین آرایشگاه باشید.
2) خنده یادتان نرود
خنده ارزان ترین و آسان ترین وسیله تبلیغاتی است که می توانید استفاده کنید، هر مشتری که وارد مغازه شما می شود به گرمی و با روی خندان تحویل بگیرید و با او احوال پرسی کنید و در اولین لحاظ خاطره خوشی برای او بسازید.
3) حس بد منتظر ماندن را شیرین کنید
آرایشگاه ها از جمله کسب وکارهایی هستند که مشتریان برای استفاده از خدمات آنها مجبورند مدتی بین 10 دقیقه تا 1 ساعت منتظر بمانند و منتظر ماندن یکی از بدترین احساسات برای عموم مردم است. بسیاری از آرایشگاه ها به طور سنتی سعی می کنند این حس منتظر ماندن را با در دسترس قرار دادن روزنامه یا مجله از بین ببرند. این یک روش خوب است ولی باید روزنامه ها و مجله هایتان را همیشه به روز نگه دارید و برای هر نوع سلیقه ای محتوای مناسب برای خواندن در دسترس داشته باشید.
علاوه بر روزنامه و مجله یک تلویزیون می تواند تحمل زمان انتظار را لذت بخش تر کند، با این وجود سعی کنید از خود خلاقیت نشان دهید و متفاوت عمل کنید، به عنوان مثال اگر فضای مغازه تان اجازه میدهد یک میز فوتبال دستی قرار دهید تا مشتریانی که در انتظار هستند با هم فوتبال دستی بازی کنند، حتی یک بازی نوستالژیک مثل مارپله یا منچ و حتی شطرنج می تواند نقش بسیار تاثیر گذاری داشته باشد. این نوع بازی های دو نفره باعث آشنایی مشتریان باهم و ایجاد یک محیط شبکه سازی نیز می شود. وجود بعضی وسایل سرگرم کننده برای کودکان نیز می تواند ترس کودکان از محیط آرایشگاه را کاهش دهد و تجربه خوبی برای آنها ایجاد کند.
یک پذیرایی ساده به صورت سلف سرویس باعث حس صمیمیت بیشتری می شود، یک سماور قدیمی همیشه در حال جوش با استکان های کمرباریک هزینه چندانی برای یک آرایشگاه ندارد ولی حس خوب و خاطره ماندگاری می تواند برای مشتریانتان ایجاد کند.
البته مهم ترین راه برای کاهش زمان انتظار سرعت در ارائه خدمات آرایشی است، تا جایی که می توانید ارائه خدماتتان را سریع تر کنید و اگر سرتان خیلی شلوغ است یک همکار جدید استخدام کنید. سیستم نوبت دهی هم می تواند در نظم بیشتر و کاهش زمان انتظار مشتریان مفید باشد.
4) با مشتریانتان دوست شوید
آرایش گری از نوع کسب وکارهای خدماتی است و در این نوع کسب وکارها مهمترین فاکتور تاثیر گذار در میزان فروش، برخورد و اخلاق خدمات دهنده است، یک آرایشگر می تواند با تعامل دوستانه با مشتریانش از وفادار ماندن مشتریانش مطمئن شود.
سعی کنید اسم کوچک مشتریانتان را یاد بگیرید و جوان تر ها را با اسم کوچک صدا کنید، و تا جایی که حریم خصوصی افراد اجازه می دهد از آنها اطلاعات داشته باشید و در دفعات بعد با یادآوری یکی از نکات کوچکی که از آنها می دانید سر صحبت را با آنها باز کنید. همیشه سعی کنید از سخنان مثبت و شاداب کننده استقبال کنید و اجازه ندهید شکوه و شکایت های بعضی مشتریان فضای آرایشگاه را منفی کند.
5) سلیقه مشتریانتان را در مورد اصلاح مو به خاطر بسپارید
تنوع سلایق در اصلاح مو بسیار زیاد است، مخصوصا در مورد آرایشگاه های زنانه ولی اگر شما به مرور سلایق مشتریانتان را به خاطر بسپارید یک حس خوب را به مشتریانتان هدیه خواهید داد. بعضی مشتریان به موهای خود بسیار حساس اند و در مورد جزئیات مراحل آرایش دوست دارند که نظر بدهند ولی بعضی مشتریان هم هستند که دوست ندارند چندان از آنها در مورد مدل مو نظر پرسیده شود، دانستن سلایق و پرسیدن سوال مناسب در زمان مناسب مهارتی است که یک آرایشگر باید به مرور زمان آن را یاد بگیرید.
6) چیزی فراتر از انتظار به مشتریان ارائه کنید
چیزی که مشتریان از یک آرایشگاه انتظار دارند کوتاه کردن مو، ابرو و یا اصلاح صورت است ولی شما سعی کنید بعضی خدمات کم هزینه ولی خاص در پکیج خدماتی خود به مشتریانتان ارائه کنید. مثلا یک ماساژ گردن یا ماساژ صورت رایگان یا شستشوی رایگان می تواند گزینه خوبی باشد.
7) از پروموشن های جذاب استفاده کنید
آرایشگری پتانسیل زیادی برای استفاده از گزینه های متنوع تخفیف دارد، به عنوان مثال سعی کنید یک سیستم باشگاه مشتریان خیلی ساده راه اندازی کنید، و بدون اینکه اعلام قبلی کنید برای هر 5 بار اصلاح مو یک بار اصلاح رایگان در نظر بگیرید و مشتریان خود را سورپرایز کنید، این نوع پروموشن ها تاثیر بسیار زیادی در بازاریابی دهان به دهان خواهند داشت.
8) بازاریابی محتوایی را دریابید
یک آرایشگر باید اطلاعات خود را در زمینه مراقبت از مو و حتی پوست افزایش دهد، در مورد روش های مراقبت از مو با مشتریانتان صحبت کنید و به صورت اختصاصی برای هر فرد راهنمایی هایی را ارائه کنید، حتی می توانید یک سامانه پیامکی برای ارسال منظم پیامک های آموزشی راه اندازی کنید، اما مواظب باشید زیاده روی نکنید تا موجب نارضایتی مشتریان نشوید.
9) شبکه های اجتماعی را فراموش نکنید
آرایشگاه ها پتانسیل بالایی برای فعالیت و تبلیغ در شبکه های اجتماعی دارند و با اطمینان بالایی می توان گفت که بهترین ابزار تبلیغاتی برای یک آرایشگاه شبکه هایی مثل ایسنتاگرام هستند، سعی کنید آدرس شبکه اجتماعی خود را به همه مشتریان معرفی کنید و از آنها بخواهید تا شما را دنبال کنند، از آنها بخواهید که از خود در آرایشگاه شما عکس بگیرند و با هشتگ مخصوص شما منتشر کنند.
خود شما نیز می توانید از شخصیت های معروف و پرطرفداری که به آرایشگاه شما می آیند عکس بگیرید و منتشر کنید.
شما چه ایده هایی برای آرایشگاه ها به ذهنتان می رسد؟ قسمت نظرات منتظر شماست
لویی جوووووووووووووووووووووونم...
تولد 23 سالگیت مبارک(داداشی)
نمیدونم چی بگم برا داداشی ولی اینو از یکی از دوستام گرفتم:
23 سال پیش;تو یه روز خوب زمستونی,خدا یه فرشته کوچولویی رو به زمین فرستاد که قلبش مثل دریاست و لبخندش شادی رو به دنیا میبخشه.
فرشته ای که اسمش لوییه و با صدای دلنوازش مارو به اعماق وجود خودش میبره.
اون فرشته اینقدر مهربونه که همیشه دوست داره کمک کنه و توی خیریه ها همیشه میتونیم اسمشو ببینیم.
قلب مثل طلاش,چشمای آسمونیش,لبخندی که شیرینیش مثل شکلاته و خیلی چیزای دیگه,
همه و همه باعث شدن که توی قلبمون یه جای مخصوص داشته باشه.
این پسر شادیاش اندازه ی یه دنیا می ارزه.
هیچ وقت دوست نداره کسی رو ناراحت ببینه.
این پسر هیچ وقت نمیخواست بزرگ شه و همیشه برای ما همون لویی 18 سالست که به ایکس فکتور رفت می مونه.
این پسر همون پسریه که با شایعات زندگی آسیب میبینه ولی برای طرفداراش همه کار میکنه و خودشو قوی نشون میده.
لویی تو بهترینی و همیشه دوستت داریم:)
و ما همیشه همون هویج و لامبورگینی هستیم که تو دوست داری^_^
تولدت مبارک بوبیر
Xx
اینم تقدیم به لویی:
یه متن زیبا برا لویی:
100000000000000000000000 ساله شی لویی جوووون
بای-بای!
نمکت رو به من چشوندی حسین
اونقدر اقایی که این بده رو
توی روضت بازم کشوندی حسین
--------------------------------------------
بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا
حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد
از بین رنگها انتخاب می کند
سرخی را برای محاسن حسین
و سفیدی را برای موی زینب. ----------------------------------------------------------------------- سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است
و سیاهی شب وادی طف را در مشت
و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد
، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است
سکوت را بر هم می زند
عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند
و از رزم فردا می گوید
و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند
و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری
بر بازوان این دو دوخته خواهد شد
حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد
و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند
و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده
و برای فردا آماده می شود
بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند
و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد
و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند
، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد
و باز مشغول تلاوت می گردد
سالار شهیدان بخوبی می دانست
که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند
خواهرش را به آرامی صدا کرد
پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید
زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد
گوش جان به سخنان حسین سپرد
، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .
سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است
، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد
و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست
بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،
زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی
و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،
تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،
دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم
و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،
وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،
از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور
و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،
نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد
زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر
و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،
، خواهرم با اشکهایت بی صبرم مکن
، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی
و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن
۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،
استوار باش نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا
حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .
خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن
آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند
و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،
من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام
تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .
زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،
بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت
بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد
پیاده شو و آرامش کن . --------------------------------------------------------------------------- و فردا
زینب خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع) بر میدارد ،
یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ،
برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ،
باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ،
فرزندان خردسالش را نوازش میکرد ،
گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی تازه میکرد ،
و زینب یک آن از او غافل نبود ،
روز اولی که زینب به دنیا آمد پیامبر در آغوشش کشید و زینب گریه میکرد ،
قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان میگریست ،
مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد
امام حسن دو ساله نوازشش کرد فایده ای نداشت ،
زینب را در آغوش حسین یک ساله گذاردند ،
صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد و گریه قطع شد
و نو رسیده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت
و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ،
فرمود :
به عبدالله بگوئید به شرطی که : ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ،
در هر سفر که او رود من نیز با او باشم .
و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ،
از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند
و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ،
و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر جای میخشکاند ،
حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ،
هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود
که امام عالمیان به فریادش رسید ،
سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ،
بی درنگ به دنبال برادر دوید و از نای جان فریاد میزد که
« مهلاً مهلا ، یابن الزهرا » ، ای پسر فاطمه لحظه ای درنگ کن ،
تو گوئی امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ،
پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب به زیر آمد ،
اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز میگویند :
« یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم » ،
حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند
و باز سوار رو به میدان براه افتاد .
خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ،
به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ،
زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ،
کنار کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ،
اما خدا میدانست که در دل خود چه طوفان غمی دارد .
هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده از در چادر ، نگاهی بسوی میدان می افکند
و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ،
مدتی بود که دیگر تکبیر حسین بگوش نمیرسید ،
که ناگاه صدای شیون غریبی ،
او را متوجه بیرون خیام کرد ،
اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ،
سراسیمه پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ،
خون سرخ تک سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ،
زینب بی درنگ به سمت گودال قتلگاه میدوید ،
گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ،
دختر حسین آرام صورت اسب را میان دستان کوچکش گرفت :
« ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم را پاسخ ده ،
آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... »
اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .
گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ،
چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت
با عجله به سمت پیکر حسین سرازیر شد
در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد
و بعد آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گام زد .
ای آسمان کربلا تو شاهدی که در آن لحظه بر زینب چه گذشت ، زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین حسین بر زمین بوسه زد
و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ،
با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد
و زیر لب فقط یک ندا : « انت اخی وا محمدا واعلیا » ، --------------------------------------------------------------------------------
قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه ، از یک پیکر چه باقی میگذارد ،
زینب ، به یاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ، میگرفت
و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و من از حسین » ،
و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ،
به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که .... اما نه ، خدای من ....
ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد
عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته
و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .
آنها به شوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته
و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،
و از خاکریزهای بوی خون گرفته عبور کردند ،
----------------------------------------------------------
پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه عطری که درش گمشده باشد