دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
بامن ازدواج می کنی؟
اشگ گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
*
دستمال کاغذی،دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
*
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک داشت
عرفان نظرآهاری
دخترت را به ازدواج مردی باتقوا درآور زیرا اگر دخترت را دوست بدارد،
گرامیش میدارد
و اگر دوستش نداشته باشد به او ظلم نمیکند. ✮ مکارم الاخلاق ص۲۰۴
امام صادق (ع) فرمود:
کسی که وسیله ازدواج جوان مجردی را فراهم سازدف از افرادی خواهد بود که خداوند
در قیامت به او نظر لطف خواهد داشت./تهذیب الاحکام،ج2،ص227.
پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) :
وقتی کسی که به خواستگاری می آید و اخلاق و دین اش مایه رضایت است به او زن دهید
که اگر چنین نکنید ، فتنه و فساد زمین را پر خواهد کرد
(نهج الفصاحه ، ح247)
پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) :
بهترین ازدواجها ها آن است که آسان تر انجام گیرد .
(نهج الفصاحه ، ح248)
امام صادق (علیه السلام) :
هر که از ترس تهیدستی ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است .
خدای متعال می فرماید : « اگر تهیدست باشد خداوند از فضل خود توانگرشان می سازد » .
(نور الثقلین . ج3 . ص597)
امام باقر(ع) فرمود:
کم بودن مهریه زن دلیل بر خوش یمنی و مبارکی او و زیاد بودن مهریه ی زن دلیل
بر بد یمنی و شومی اوست.
من لا یحضره الفقیه ، ج2،ص124.
تشویق به میانجیگری در ازدواج
اهمیت ازدواج در اسلام آن گونه است که از پدر و مادر و خویشاوندان دختر یا پسر
میخواهد در امر ازدواج آنان میانجیگری کنند و راه را برای آغاز زندگی مشترک
دو زوج جوان بگشایند.
امام صادق(علیهالسلام) میفرماید:
هر کس، مجردی را زن دهد، خداوند در قیامت به او نظر (رحمت) میافکند.
امام علی(علیهالسلام) فرموده است:
بهترین میانجیگری و شفاعت آن است که بین دو نفر برای ازدواج شفیع شود
تا خداوند بین آن دو را با هم جمع کند.
امام کاظم(علیهالسلام) میفرماید:
در روزی که هیچ سایهای جز سایه عرش خداوندی نیست،
سه کس در پرتو آن قرار میگیرند: نخست، مردی که برادر مسلمانش را زن دهد و... .
آزادی در همسر گزینی
هر چند اسلام، پدر و مادر و خویشاوندان دختر و پسر را تشویق میکند،
شرایط ازدواج را برای فرزندان خویش فراهم سازند،
ولی اجازه نمیدهد که آنان دختر و پسر را از برگزیدن همسر آینده خود محروم سازند.
اسلام از پیآمد ازدواجهای اجباری آگاه است؛
زیرا دختر و پسری که با زور و اکراه به ازدواج هم درآیند،
سرانجام با طلاق از هم جدا خواهند شد.
بنابراین، اسلام در انتخاب همسر، نظر دو طرف زندگی را شرط میداند.
ابن ابی یعفور به امام صادق(علیهالسلام) عرض کرد:
میخواهم با زنی ازدواج کنم ولی پدر و مادرم، دیگری را برای من میخواهند
و در نظرگرفتهاند، چه کنم؟ امام (علیهالسلام) فرمود:
با آن کس که دوست داری، ازدواج کن و دختری را که پدر و مادرت خواستهاند، برمگزین.
Dobrawaهمسر میشکو اول لهستان و دختر پادشاه چک بود.تاریخ تولد او مشخص نیست. نکته ای که در زندگی او وجود دارد این است که ممکن است او قبل از ازدواج با پادشاه لهستان ازدواج دیگری کرده باشد و دارای فرزندی از همسر قبلی خود باشد.
به هر روی ازدواج او حاصل یک توافق سیاسی بین رهبران چک و لهستان بود . Dobrawaکسی بود که توانست در حکومت لائیک آن زمان لهستان نفوذ نماید و سرنوشت این حکومت را بسمت یک حکوت مسیحی سوق دهد بطوریکه همسر او یک مسیحی دو آتشه گردید.رابطه سیاسی لهستان و چک حتی پس از مرگ او ادامه داشت سه فرزند از او به یادگار ماند و تاریخ مرگش به سال 977 میلادی بر می گردد.
ایران نوشت:قطرات اشک امانش نمیداد حرف بزند. سن و سالی ندارد اما از روز نخست زندگی سختیهای زیادی کشیده است.
سفره دلش را با صدای بغض گرفته باز کرد. بچه بودم که مادرم را از دست دادم. من ماندم با پدرم و سه خواهر قد و نیم قد! بعد از دو سال پدرم ازدواج کرد. فکر میکردم با حضور عاطفه مشکل زندگی ما حل میشود اما او نتوانست جای خالی مادر را برایمان پر کند.
بناچار من به عنوان بزرگ خانه مسئولیت نگهداری از خواهر کوچولوهایم را به عهده گرفتم. هم برایشان مادری میکردم و هم پدری! راستش را بخواهید پدرم هم سرگرم کار و بارش شده بود و دیگر حوصله نداشت به من و خواهرانم فکر کند.
سالها به سرعت گذشتند البته من سرد و گرم روزگار را چشیدم و دم نزدم. از خودم غافل شده بودم و فقط مراقب بودم مبادا بیمهری عاطفه خانم اخم بر ابروی خواهرانم بیاورد.
احساس مسئولیت در برابر بچهها باعث شد خواستگارانم را یکی پس از دیگری رد کنم. من صبر کردم تا هر سه خواهرم سر و سامان گرفتند و صاحب خانه و زندگی شدند. بعد از ازدواج آنها فرصتی پیدا کردم تا به خودم فکر کنم. منتظر بودم خواستگاری بیاید و ازدواج کنم. میدانستم جای من در خانه پدرم نیست و عاطفه خانم چشم دیدنم را ندارد.
29 ساله بودم که برایم خواستگار آمد اما چه خواستگاری؟ مردی که 14 سال از من بزرگتر بود و کار درست و حسابی نداشت.
میگفت زنش او را رها کرده و رفته و بچههایش را هم با خود برده است.
انتظار داشتم پدرم از حقم دفاع کند اما او گوش به حرف نامادریام داده بود و روی حرف نامادریام حرف نمیزد. با چشمانی گریان و دل شکسته پای سفره عقد نشستم. زندگی من و محمود از همان روز اول نحس بود.
سر یک حرف پوچ و الکی کتکم میزد. موضوع را به پدرم گفتم. خیلی عصبی شده بود. میخواست با او صحبت کند اما عاطفه خانم اجازه نداد و مرا از خانه بیرون انداخت. میگفت اگر از این دختر بیچشم و رو دفاع کنیم فردا نمیتوانیم او را جمع و جور کنیم و هر روز میخواهد همین اداها را دربیاورد. نامادریام آن روز مرا دیوانه و روانی خطاب کرد و این آخرین باری بود که درباره مشکلات زندگیام با او و پدرم صحبت کردم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. محمود معتاد بود و سرکار هم نمیرفت. به فکر افتادم خودم کاری انجام بدهم اما با پنج کلاس سواد، کاری بیرون از خانه نمیتوانستم پیدا کنم. دار قالی را جفت و جور کردم و صبح تا شب گرههای رنگی پشت سر هم میکوبیدم و قالی میبافتم تا به سختی هزینههایمان را در بیاورم.
افسوس که محمود قدردان نبود. سال اول زندگیمان باردار شدم. با هزار امید و آرزو پسرم را به دنیا آوردم. اسمش را «رضا» گذاشتم. او همه دنیایم بود و در کنارش احساس خوشبختی میکردم.
یک سالی گذشت. پدرم نیز خدا بیامرز شد. بعد از مرگ او ارتباط من و عاطفه خانم به کلی قطع شد. سه خواهرم نیز درگیر زندگی خودشان بودند و دیگر حالی از من نمیپرسیدند.
من بودم و پسر کوچولویم و انگار هیچ غم و غصهای نداشتم . تا اینکه یک روز محمود مرا داخل اتاق صدا زد و گفت: «این بچه دارد بزرگ میشود، ما هم نمیتوانیم برای او آینده خوبی بسازیم. اگر رضا را بفروشیم پول خوبی به جیب میزنیم و... .» با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم خراب شد. داد و فریاد راه انداختم و گفتم تو حق نداری برای تنها دارایی من چنین حرفهایی بزنی. او کوتاه آمد و معذرتخواهی کرد. دو هفته بعد، محمود مقداری لباس آورد و از من خواست تا همراهش بروم و در یکی از پارکها بساط راه بیندازیم.
بناچار همراه او رفتم. میدانستم اگر روی حرفش حرفی بزنم کتکم میزند. لباسها را روی چند تکه کیسه گونی پهن کردیم. مشغول فروش لباس شدیم و من چشم از رضا برنمیداشتم. بعد از خوردن ناهار چند دقیقهای به سرویس بهداشتی رفتم و برگشتم. باورم نمیشد؛ اثری از محمود و رضا نبود. هر چه به دنبالشان گشتم نتیجهای نگرفتم. موضوع را به پلیس اطلاع دادم. الان سه ماه از آن موقع میگذرد هنوز هیچ نتیجهای نگرفتهام. مثل دیوانهها هر روز صبح تا شب در خیابانها سرگردان هستم و بین این همه آدم دنبال پسر کوچولویم میگردم. نمیدانم کجاست و چه کار میکند. سراغ محمود را هم گرفتهام. هیچ ردی از خود بر جای نگذاشته است.
بنابر این گزارش، پلیس مشهد با شنیدن داستان غمانگیز این زن، شوهر وی را تحت تعقیب قرار داده است تا کودک فروخته شده را به آغوش مادر بازگرداند.