جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

29

cq جملات غمگین اردیبهشت 93اینروزها این شکلی است....

مانند دخترکی تنها وسر درگم در میان انبوه جمعیت!!!!

دخترک شاد و شرور این قصه،گاهی نای نفس کشیدن وادامه زندگی را ندارد....

حس وحال دخترک کبریت فروشی را دارد که لحظاتی به آغاز سال نو نمانده است واو مصرانه در صدد فروش کبریتهایی است که خریداری ندارد....

یا شاید این دخترک دلتنگ ژان والژان عزیزش است که اندکی است از او بیخبر است....

ویا از هاچ بودن و سرگشتگی و کنکاش خسته شده است و بعد یافتن مادر دیده که اگر این مادر عاطفه داشت که از همان طفولیت  رها یش نمیکرد و او را به بقیه نمیسپرد ونمیرفت پی زندگی خویش!!!

این دخترک هنوز هم گاهی دلگیر میشود ، هنوز هم در خلوت خویش برای پدر بی مسئولیت وبی عاطفه اش اشک میریزد!!!هنوز هم نتوانسته جوابی برای سوال خویش بیابد که گناهش چه بود که در کودکی نمیدانست پدر را باید داشته بپندارد یا نداشته!!! 

اما باید رفت،باید تا ته این داستان رفت،دخترک هنرپیشه نقش اول این بازیست....بی او نمیشود....باقی بازیگران این قصه کم می آورند.پس باید برود ومثل همیشه با لبخندی بر لب به همگان بفهماند که او هنوزهمان دخترکیست که صدای  خنده هایش در سراسر این زمین جاریست....

مهم نیست که چه حس وحالی درون اوست،مهم اینست که خیلی ها نمیتوانند او را افسرده ببینند،پس به عشق عزیزانش  باز لبخند میزند،باز لبخند میزند وباز.......

سیمبالا اینروزها بهانه دیگری برای تنفس دارد.....

سناریوی عجیب فروش کودک از سوی پدر شیشه‌ای

مرد شیشه‌ای که پسرش را ربوده و وی را فروخته است با افشاگری همسرش تحت تعقیب ویژه پلیس قرار گرفت.

ایران نوشت:قطرات اشک امانش نمی‌داد حرف  بزند.  سن و سالی ندارد اما از روز نخست زندگی سختی‌های زیادی کشیده است.
سفره دلش را با صدای بغض گرفته  باز کرد. بچه بودم که مادرم را از دست دادم. من ماندم با پدرم و سه خواهر قد و نیم قد! بعد از دو سال پدرم  ازدواج کرد.  فکر می‌کردم با حضور عاطفه  مشکل زندگی ما حل می‌شود اما او نتوانست جای خالی مادر را برایمان پر کند.
بناچار من به عنوان بزرگ خانه مسئولیت نگهداری از خواهر کوچولوهایم را به عهده گرفتم. هم برایشان مادری می‌کردم و هم پدری! راستش را بخواهید پدرم هم سرگرم کار و بارش شده بود و دیگر حوصله نداشت به من و خواهرانم فکر کند.
سال‌ها به سرعت گذشتند البته من سرد و گرم روزگار را چشیدم و دم نزدم. از خودم غافل شده بودم و فقط مراقب بودم مبادا بی‌مهری عاطفه خانم  اخم بر ابروی  خواهرانم بیاورد.
احساس مسئولیت در برابر بچه‌ها باعث شد خواستگارانم را یکی پس از دیگری رد کنم. من صبر کردم تا هر سه خواهرم سر و سامان گرفتند و صاحب خانه و زندگی شدند. بعد از ازدواج آنها فرصتی پیدا کردم تا به خودم فکر کنم. منتظر بودم خواستگاری بیاید و ازدواج کنم. می‌دانستم جای من در خانه پدرم نیست و عاطفه خانم چشم دیدنم را ندارد.
29 ساله بودم که برایم خواستگار آمد اما چه خواستگاری؟ مردی که 14 سال از من بزرگ‌تر بود و کار درست و حسابی نداشت.
می‌گفت زنش او را رها کرده و رفته و بچه‌هایش را هم با خود برده است.
انتظار داشتم پدرم از حقم دفاع کند اما او گوش به حرف نامادری‌ام داده بود و روی حرف نامادری‌ام حرف نمی‌زد. با چشمانی گریان و دل شکسته پای سفره عقد نشستم. زندگی من و محمود از همان روز اول نحس بود.
سر یک حرف پوچ و الکی کتکم می‌زد. موضوع را به پدرم گفتم. خیلی عصبی شده بود. می‌خواست با او صحبت کند اما عاطفه خانم اجازه نداد و مرا از خانه بیرون انداخت. می‌گفت اگر از این دختر بی‌چشم و رو دفاع کنیم فردا نمی‌توانیم او را جمع و جور کنیم و هر روز می‌‌خواهد همین اداها را دربیاورد.  نامادری‌ام آن روز مرا دیوانه و روانی خطاب کرد و این آخرین باری بود که درباره مشکلات زندگی‌ام با او و پدرم صحبت کردم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم. محمود معتاد بود و سرکار هم نمی‌رفت. به فکر افتادم خودم کاری انجام بدهم اما با پنج کلاس سواد، کاری بیرون از خانه نمی‌توانستم پیدا کنم. دار قالی را جفت و جور کردم و صبح تا شب گره‌های رنگی پشت سر هم می‌کوبیدم و قالی می‌بافتم تا به سختی هزینه‌های‌مان را در بیاورم.
افسوس که محمود قدردان نبود. سال اول زندگی‌مان باردار شدم. با هزار امید و آرزو پسرم را به دنیا آوردم. اسمش را «رضا» گذاشتم. او همه دنیایم بود و در کنارش  احساس خوشبختی می‌کردم.
یک سالی گذشت. پدرم نیز خدا بیامرز شد. بعد از مرگ او ارتباط من و عاطفه خانم به کلی قطع شد. سه خواهرم نیز درگیر زندگی خودشان بودند و دیگر حالی از من نمی‌پرسیدند.
من بودم و پسر کوچولویم و انگار هیچ غم و غصه‌ای نداشتم . تا اینکه یک روز محمود مرا داخل اتاق صدا زد و گفت: «این بچه دارد بزرگ می‌شود، ما هم نمی‌توانیم برای او آینده خوبی بسازیم. اگر رضا را بفروشیم پول خوبی به جیب می‌زنیم و... .» با شنیدن این حرف‌ها دنیا روی سرم خراب شد. داد و فریاد راه انداختم و گفتم تو حق نداری برای تنها دارایی من چنین حرف‌هایی بزنی. او کوتاه آمد و معذرت‌خواهی کرد. دو هفته بعد، محمود مقداری لباس آورد و از من خواست تا همراهش بروم و در یکی از پارک‌ها بساط راه بیندازیم.
بناچار همراه او رفتم. می‌دانستم اگر روی حرفش حرفی بزنم کتکم می‌زند. لباس‌ها را روی چند تکه  کیسه گونی پهن کردیم. مشغول فروش لباس شدیم و من چشم از رضا برنمی‌داشتم. بعد از خوردن ناهار چند دقیقه‌ای به سرویس بهداشتی رفتم و برگشتم. باورم نمی‌شد؛ اثری از محمود و رضا نبود. هر چه به دنبال‌شان گشتم نتیجه‌ای نگرفتم. موضوع را به پلیس اطلاع دادم.  الان سه ماه از آن موقع می‌گذرد هنوز هیچ نتیجه‌ای نگرفته‌ام.  مثل دیوانه‌ها هر روز صبح تا شب در خیابان‌ها سرگردان هستم و بین این همه آدم دنبال پسر کوچولویم می‌گردم. نمی‌دانم کجاست و چه کار می‌کند. سراغ محمود را هم گرفته‌ام. هیچ ردی از خود بر جای نگذاشته است.
بنابر این گزارش، پلیس مشهد با شنیدن داستان غم‌انگیز این زن، شوهر وی را تحت تعقیب قرار داده است تا کودک فروخته شده را به آغوش مادر بازگرداند.