جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

 

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟

 
 بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟ (داستان جالب)
 
 
 

پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :

– اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :

- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :

– نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

انسان دیگر نخندید.  انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :

– غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .

مثل دریا/شهید حسن فتاحی ثانی

شهیدحسن فتاحی ثانی
http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/6241/6240154-2ead0c15eac9ea5788670ea1e0cf4146-l.jpg

مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد...

آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...

...

وقتی از دور او را می دیدی،جدی و متفکر بود،ولی تاچشمش به تو می افتاد ،لبخندی می زدو باچهره ای شاد ومهربان به استقبالت می آمد.بسیار ساده پوش بود ،قامتی نسبتا بلند ولاغر داشت.با موهای صاف و پر پشت متمایل به قهوه ای وانگشتانی بلند وکشیده که با هر سر انگشتی برایت نوشته و بریده ای از روزنامه ،اعلامیه گروه های مختلف وبالاخره هر چیز خواندنی را از جیبش بیرون می کشیدوبا حالتی خاص در گوشه وکنار دانشکده،توی راهرو،کنارباغچه های پر از گل بنفشه،داخل تریای شلوغ وصمیمی،روی نیمکت گوشه ی محوطه،زیر درخت بید مجنون...باآب و تاب تمام،می خواند.

جواب هایش همه مختصر ومفید بود،وپوشیده در لفافه ای از طنز.گاهی با شنیدن آن،خنده ات می گرفت وبعد از کمی دقت،اگر به عمق آن می رسیدی ،شگفت زده می شدی.امکان نداشت لحظه ای با او باشی ،پند وپیامی رابه زبان جدی یا طنز به تو نرساند.

در دوران جوانی با او در مسجد قائم آشناشدم.جز بچه های ثابت قدم مسجد محل به حساب می آمد.نزدیک پیروزی انقلاب،زمانی که شهربانی ،در اوج تظاهرات و شور انقلابی مردم ،امور نگهبانی زشبانه شهر را رهاکرده بود،مردم مجبور بودند،برای حفظ امنیت شهر در مساجدمحل جمع شوندوبه نوبت با دست خالی یابا چوب دستی ،از منازل ومغازه ها در کوچه وخیابان محافظت کنند.وقتی برای نگهبانی توی کوچه ها وخیابان ها باهم قدم می زدیم ،او از هر دری سخن می گفت.نوار سخنرانی های مختلف واعلامیه های جدید امام رابین بچه ها پخش می کرد.او پاس بخش همیشه ثابت مسجد قائم بود وبیشتر شب ها خودش هم کشیک می داد،چه بی دریغ علاقه مند!با چشم های پف کرده وکم خوابش کارهارا بین بچه های تقسیم می کرد وشب ها را فعال وپرتلاش وخستگی ناپذیر به صبح می رساند.اصلا حسن کم خواب بود،خودش هم به کم خوابی اش اشاره می کردو ما هم دیدیم که واقعا خیلی کم می خوابد.آری حسن کم خواب بودو الحق "دیده ی بیدار ما".

شب های سردزمستان مشهد وصف طولانی سلف دانشجویی،طاقت آدم را طاق می کرد.درصف سلف سرویس ایستاده سر به زیر انداخته بودم،که دستی روی شانه ام خورد،انگشتانی بلند وکشیده...برگشتم،خودش بود ،با لبخندی گفت:"می خواستم چشم هایت را بگیرم برای امتحان هوش،ولی دیدم نیازی نیست چون هوشی برایت نمانده!..."

با خنده ای ادامه داد:"منظورم بوی غذای سلف است که هوش از سرتان برده!..."دستم را گرفت و از اول صف خارج شدیم.اصرار داشت آن شب مهمان آن ها باشم.می گفت:"حسین وقاسم حتما شامی روبه راه کرده اند.اول شام می خوریم وبعد از روی بخار معده!تجزیه وتحلیل سیاسی راپی می گیریم،چطور است؟موافقی؟..."

در قسمت جنوبی فلکه صاحب الزمان،خیابان بن بستی است که در انتهای آن،کوچه باریک وقدیمی وپر پیچ وخم دیده می شود.درست نمی دانم پیچ چندم بود که به خانه شان رسیدیم،اتاق ساده ای در طبقه ی بالا اجاره کرده بوند.درست حدس زده بود،حدسی تند وتیزی ساخته وپرداخته بودندوجمعشان جمع بود ومهمان داشتند،یکی آرشیو روزنامه بنی صدر-انقلاب اسلامی-داشت،یکی طرفدار حزب جمهوری اسلامی بودو یکی...،خلاصه،همه اهل بحث و ونظر...بعدشام ،مباحثه ادامه داشت.حسن میاندار بود وگاهی نقش داور را بازی می کرد.شب از نیمه گذشته بود.ازحستگی پلک هایمان سنگین شده بود،ولی زحسن صحنه گردان پرجنب وجوش مجلس ما،سرحال ومقاوم بود.بعداز پیروزی انقلاب،دانشگاه ها باز شده بود.روزها از پی هم می گذشت.نفوذ گروه های سیاسی در دانشگاه بیشتر وبیشتر می شدو دسته بندی و گروه بازی ها شدیدتر.دیگر اتاقی نمانده بود که به گروه های جدید واگذار کنند،حتی فضای خالی زیر پله های دانشکده هم از دست آن ها در امان نبود.حسن،به رغم گذشته،از بحث های روشنفکری وحرف های بدون عمل روشن فکرنمایان خسته شده بود.اوتشنه کار وسازندگی برای محرومان بود.این را از حرف هایش ،در سفری که برای دیدار امام رفته بودیم فهمیدم.دانشجویی با لهجه آذری همراهش بود،سبیل های پهن وبلندی داشت .دائم با حسن بحث اعتقادی می کردند.آن طور از حرف هایشان بر می آمدافکار مارکسیستی داشت وبعدها از حسن شنیدم که با علاقه و کنجکاوی خودش و اصرار حسن به این سفر آمده بود.جایشان هم صندلی عقب اتوبوس بود.چه در رفت،چه در برگشت،حسن صبر می کرد تا همه دانشجویان جابه جا شوند،بر خلاف عده ای که با عجله به اتوبوس ها هجوم می آوردند،او عجله ای نداشت وبه قول خودش لژ نشین بود و رعایت حال همه را می کرد.یادم هست روز اولی که به قم ،شهر مقدسی که آن روزها امام در آنجا اقامت داشتند،وارد شدیم،چهارشنبه بود.درساعت معینی از صبح،امام بالای پشت بام می آمدندومردم برای دیدار امام مانندسیلی خروشان به کوچه می ریختندو جمعیت تو را مثل پرکاهی از ابتدای کوچه تا انتها با خود می برد.چشم ها گریان بود ودست های نیازمندهمه به طرف امام دراز بود.

***

صدای گلوله وانفجار خمپاره ها وغرش توپ یا لحظه قطع نمی شد.هنوز چند قدم نرفته بودیم که باز سینه خیز می شدیم.به هرطرف که نگاه می کردیم،آتش و دود و خون و فریاد بود،محاصره ای وصف ناشدنی.دو روز تمام بود که می جنگیدیم ،از ساعت ده صبح روز قبل حمله آغاز شده بود.ما به عنوان نیروی پیاده جلوی نیروهای ارتشی حرکت می کردیم .روزهای بسیار خوبی بود.ارتش،عراقی ها را محاصره کرده بود.آن ها در حال فرار بودند.استوانه های غلیظ دود از لاشه های تانک های نیمه سوخته بلند بود وما همچنان پیشتاز بودیم،ولی حدود ساعت چهار و نیم عصر پیشروی ها متوقف شدونیروهای ما ،دربیابان بدون خاک ریز وبدون هیچ سنگری ،شب را به سر بردند.همه در انتظار مرحله ی دوم عملیات بودیم که قرار بود فردای آن روز ادامه یابدآن شب هوا کاملا تاریک بود ،از مهتاب خبری نبود و آسمان شب غرق ستاره بود.تحرک دشمن تا نزدیک صبح برای ما محسوس بود وما مهمات چندانی نداشتیم ومن وحسن نزدیک هم بودیم،او زمزمه می کرد:"خدا زنده است ،نا امیدی معنا ندارد و هو الحی الذی لایموت،...ایاک نعبد وایاک نستعین،لا وسیله لنا الیک الا انت."

مات ومبهوت به آسمان پرستاره نگاه می کرد،به یاد دو چاهی افتاده بود.درد دل های عمو محرم، دل نامه های خاله رقیه وغصه های عمو اصغر ،حتی در شرایط جنگی ،ذهن او را رها نمی کرد... .

آن روز هم که بغل جاده هویزه نزدیک پادگان حمیدبودیم ودر محاصره ی کامل عراقی ها ،نمی دانم چرا از آتش  توپخانه ی ما هیچ خبری نبود!گویا ارتش عقب نشینی کرده ومارا بی خبر در آن برهوت رها کرده بود.عراقی ها از ساعت سه ونیم،سه تا چهار بار مارا بمب باران دکردند.آن قدر صدای انفجارها و دود آتش زیاد بود،که کنار هم ،صدای یکدیگر را نمی شنیدیم.صدای انفجار مهیبی نزدیک ما برخاست،همه جا پر از گرد وخاک شد،کمی بعد رگبار پیاپی بر سرمان بارید.ناگهان چشمم به حسن افتاد،گلوله کالبیر پنجاه،مستقیما به قلب او اصابت کرده بودو خون پاکش فوران می زد،انگشتان بلندو کشیده اش در خاک هویزه فرو رفته بود،همان انگشت بلند و وکشیده ای که در کویر دوچاهی هنگام ساختن آب انبار،پیوسته پر از خون و آهگ و آب بود،همان انگشتی که رضا صادقی بارها آن را پاندپیچی کرده بود و از او خواسته بود که دست از کاربکشد،ولی عجیب بود،حسن با اینکه تمام انگشتانش زخمی بود ،به رغم سوزش دستانش،دائم با آب و آهک سر و کار داشت ودست از کار نمی کشید.درهمان محاصره ،بازهم رضا صادقی ،یار دیرین اردوگاه دوچاهی،درکنارش بود،او هم جز گروه اخلاص سوسنگرد بودومی خواست او را از حلقه ی محاصره بیرون ببرد،ولی چگونه؟!شهیدفاضل به او گفته بود:"در این نبرد ما شهیدان فراوانی خواهیم داد."

انگشتان کشیده وبلند حسن در آن لحظات در خاک هویزه آرام گرفت.او چندین بار در طول زندگی شهید شده بودو این آخرین بار بود.

آیاکسی به درد دل های عمو محرم ها،دلامه های خاله رقیه هاو دایی اصغرهاخواهدرسید؟...

چشم هایش به رنگ دریا بود وخودش مثل دریایی ژرف و عمیق ،نگاهی نافذ،روحی مواج،عمری پر فراز ونشیب و درونی پر از جوش و خروش داشت،واقعا دریا بود،"دریا".

شهید حسن فتاحی در سال ۱۳۳۳ در خانواده ای مذهبی در سبزوار چشم به جهان گشود. دوران مدرسه، دبیرستان و دانشگاه را که در آغاز حیات دنیوی برایش تجربی خوبی داشت، گذراند.

وی برای مساله ولایت فقیه اهمیت زیادی قائل بود و پس از فرمان امام (ره) چون محرومیت روستائیان را از نزدیک لمس کرده بود جذب جهاد سازندگی شد .

حسن فتاحی در سال ۵۴ به دانشکده علوم مشهد راه یافت و تکیه کلامش این بود، عدم تعهد یک عالم و متفکر، مساوی با بی علمی و بی فکری اوست و جدائی دین از علم به همان اندازه خطرناک است که جدایی دین از سیاست.

شهید فتاحی از مولایش امام علی علیه السلام آموخته بود که : ‘ دنیا خانه خوبی است به شرط آنکه  کسی آن را، خانه دائمی خود نداند .’

وقتی از دو چاهی که محل ماموریتش بود برای زیارت مادر به سبزوار آمد، به مادرگفت: آیا تداوم واقعه کربلا را می شنوی که ندا می دهد ‘ هل من ناصراً ینصرنی ‘ ؟ اجازه رفتن به میدان جنگ را به من بده که مرا برای چنین روزی پروریده ای، مادرش در پاسخ گفت: آری فرزندم جانمان فدای اسلام از همین جا بگو لبیک یا ابا عبدا… خدا به همراهت پسرم؛  آخرین وداع را با مادر کرد و به جبهه رفت، در کربلای هویزه با چند تن دیگر از همفکران و همدلان مستقر شد و در ۱۶ دی ماه در معیت گروه اخلاص پس از مدتی ستیز با بعثیون کافر شهدشیرین شهادت را نوشید.

فرازی از وصیت نامه شهید محسن فتاحی ثانی: خدایا شاهد باش درمسیر تو حرکت کردم و اینک پیوستن به تو را را انتظار دارم…

به نقل از کویر پرستاره با اندکی دخل وتصرف

*محسن تدینی ثانی*

عید است لحظه طلوع شما ای مسیح مهربانی

معجزه خدایی مسیح مهربانی ها. زادن تو اعجاز بود و حرف به حرف کلامی که در نوزادی از لبانت. مثل زلال آب از چشمه می جوشد، اعجاز بود و هرکس دید و هر که را توشه ای از معرفت و بهره ای از اندیشه بود ایمان آورد به آغاز فصل عشق. تو مسیحی و ماندگارترین معجزه، مهربانی تو بود که از افق چشمانت، به هر پلک زدن طلوع و به هر طلوع، جانی را و جهانی را روشن می کرد، دیده ای را می شست و دلی را نور می نوشاند. تو مسیحی ای عیسای جاودانه، و معجزه در کلام تو طلوع می کرد وقتی طلوع آخرین پیامبر خدا را به نام جاودانه احمد بشارت می دادی و انگار نگاهت. نگاه زلال و مهربانت چشم ها را به سمت مکه می کشاند به حوالی کعبه آنجا که باید "احمد محمد" طلوع کند و خلقی را به محبت و کلام "تسلی" دهد که او "تسلادهنده" است. تو مسیحی یک تاریخ به احترام تو ایستاده است و به این انتظار که در عصر ظهور از آسمان چهارم "فرود" خواهی آمدتا در کنار مهدی موعود: اهالی زمین را "فراز" آوری...

تو مسیحی پیامبر صلح و مهربانی و سلام بر لحظه ای که زاده شدی سلام بر زمانی که به کلام درهای آسمان را به روی زمینیان گشودی و سلام بر روزی که دوباره در زمین طلوع کنی ... تو مسیحی و زاد روز تو عید است برای مسیحیان، برای مسلمانان و برای هرکس که به جریان نبوت باور دارد و ... مبارک باد این عید...

خراسان - مورخ شنبه 1393/10/06 شماره انتشار 18866/صفحه اوا و 2/عکس نوشت

بادهای دائم پاییزی تنش را پیچانده بود و گاهی سرش تا نزدیک زمین می رسد و بیچاره با تمام ریشه هایش خود را نگه می داشت اگر تابستان با بی آبی تمام رنگ چهره اش را زرد کرده بود امابا تمام آنهمه دشواری به بهار فکر می کرد تا از راه برسد و خستگی یک عمره مرارت را از تن بدر کند و جامه شاد عروسی به تن کند و با هلهله شادی و آواز مست پرندگان به خانه بخت تابستان برود و قبایی سبز از سر تا پا بپوشد و با میوه های پرآب دل رهگذران را شاد کند در همین فکر بود که ناگاه اشکی از آسمان چکید صدای غرش ابر را از آسمان شنید آری ابرها از زمین دلخور بودند به خاطر اینهمه شکنجه ای که در خت کشیده بود و با توپ و تشر بر زمین سرد می ریختند و انگار می خواستند همه این بدبختی ها را از دلم در بیاورند باد که دیگر آن ضربه همیشگی اش را از تنه ام برداشته بود دستی بر سر م کشید و شاخه ای زمختم را شانه زد و باران هم از راه رسید و چقدر زیبا بود دیده بوسی باران چشمم پر آب شده بود و عنقریب بغض کهنه ام بترکد و رودخانه ای از شوق راه بیفتد

زلف پریشانم را شستم و باآهنگ لالایی باد چشمانم را آرام بستم

 گروه نوازندگی باد پشت سر پاییز راه افتاد وناگاه آن چند پر باقیمانده روی سرم را هم کندو مرا  لخت مادر زاد در صحرای زمستان  رها کرد  ولی ناراحت نبودم چون همه خوابیده بودند و زشتی افتادن پیراهن مرا کسی نمیدید و انسانها هم که عشق و حس سرشا نمی شود یادم نمی رود روزی که سرم به تنم می ارزید وسایه ام روی سرشان بود هم با چوب توی صورتم می زدند تا مجبور شوم دارایی هایم را رها کنم  و این گروه جلاد هم تن مردگان ما را می سوزانند و با آن ....