جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

دکلمه و مقالات زیبا در مورد امام حسین علیه السلام

 

شکر خدا که بوی محرم گرفته ام

 

در کوچه های سینه زنی دم گرفته ام

 

این آبروی نوکری هیئت تو را

 

از دستمال مشکی اشکم گرفته ام

 

دیگر هراس روز قیامت نمی برم

 

وقتی دخیلی از پر پرچم گرفته ام

 

با تربت تو کام دلم را گشوده اند

 

عمری اگر که بوی محرم گرفته ام

----------------------------------------------

 

بالا نرفت آنکه به پای تو پا نشد

آقا نشد هر آنکه برایت گدا نشد

یک گوشه می رویم و فقط گریه می کنیم

حالا که کربلای تو روزی ما نشد

 

-----------------------------------------------------

یه جائیه تو دنیا همه براش می میرن / تموم حاجتا رو همه ازش می گیرن

بین دو نهر آبه ، یه سرزمین خشکه / شمیم باغ و لاله اش خوشبو ز عطر مُشکه

شبای جمعه زهرا زائر این زمینه / سینه زن حسینه ، یل ام البنینه . .

 

----------------------------------------------

زینب کجا و خنده ی اشرار؟ یا حسین..!

 

زینب کجا و کوچه و بازار؟ یا حسین..!

 

زینب کجا و مجلس اغیار؟ یا حسین..!

 

زینب کجا و این همه آزار؟ یا حسین..!

 

زینب کجا و طشت و سر یار؟ یا حسین..!

 

در پنجه های بغض گرفتار، زینب است...

 

------------------------------------------------

 

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

 

چون شیشه عطری که درش گم شده باشد ...

--------------------------------------------------------------

 

منظر دل های ماست، کرب و بلای حسین

مرغ دل ما زند، پر به هوای حسین

 

یک نگه کربلا به بود از صد بهشت

جنت اهل دل است، صحن و سرای حسین

 

دیدن باغ بهشت، مژده به زاهد دهید

زاهد و حور و قصور، ما و لقای حسین

 

تربت پاکش بود داروی هر دردمند

دار شفای خداست، کرب و بلای حسین

 

ملک سلیمان بود در نظرش بی بها

آن که گدایی کند پیش گدای حسین

 

هرکه رود کربلا بوسه به خاکش زند

بشنود از قدسیان، بانگ و نوای حسین

 

چون به عزاخانه اش پا نهی آهسته نه

بال ملایک بود، فرش عزای حسین

 

خنده کنان می رود، روز جزا در بهشت

هرکه به دنیا کند، گریه برای حسین

 

غم نخورد بعد از این، بهر سرای دگر

آن که «شکوهی!» شود، نوحه سرای حسین

 

-----------------------------------------------

 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

 

 حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند

 

 آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد

 

 و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است

 

 

 

یاران شتاب کنید...گویند قافله ای در راه است

 

 که گنهکاران را در آن راهی نیست،

 

آری گنهکاران را راهی نیست ، اما پشیمانان را می پذیرند.

 

 

 

قصه عشق ما را بایستی با غروب بود تا دانست

 

 

و با هوای ابری پاییزان

 

 

و با مرغی که به ناچار برای میله های بی احساس قفس

 

 نغمه سرایی می کند.

 

 

ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی شنید

 

 

و در عمق لبخندهای پیوند خورده با اشک و در آه سوزان سینه های داغ دیده

 

 

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

 

چه نکوتر آنکه مرغی زقفس پریده باشد

 

پروبال ما بریدندو در قفس گشودند

 

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

--------------------------

بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا

 

حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد

 

از بین رنگها انتخاب می کند

 

سرخی را برای محاسن حسین

 

و سفیدی را برای موی زینب.

--------------------------------------

بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست

 

به تن این همه سردار سری نیست که نیست

 

بنویسید که  خورشید  به  گودال  افتاد

 

و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست

 

آتش از بال و پر سوخته جان میگیرذ

 

زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست

 

یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد

 

پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست

 

یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد!

 

چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست

 

تازیانه به تسلای یتیمی آمد

 

تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست

----------------------------------

 اینهمه راه دویدم به سوی دلدارم

 

به امیدی که در این دشت برادر دارم

 

تو دعا کن که کنار بدنت جان بدهم

 

فکر ِ همراهیِ با شمر دهد آزارم

 

 یک عبا داشتی و خرج علی اکبر شد

 

با چه از روی زمین جسم تورا بردارم

 

 به وداع ِ من و تو خیره بُوَد چشم ِ رباب

 

خواندم از طرز ِ نگاهش که منم دل دارم

 

 خیز و نگذار که ما را به اسیری ببرند

 

منکه از راهیِ بازار شدن بیزارم

 

------------------------------------------

 

سر سفرت منو نشوندی حسین

نمکت رو به من چشوندی حسین

اونقدر اقایی که این بده رو

توی روضت بازم کشوندی حسین

 

 ----------------------------------------

 

درد و دل رقیه سه ساله

 

اباعبدالله (س)

 

با سر بابا

--------------------

 

سلام بابا

 

دیگر به کلی تاب از توانم رفته بود

 

هیچگاه تصور نمی کردم که دوری از تو تا این اندازه کشنده باشد

 

ای کاش جای دیگری به دیدنم می آمدی

 

خرابه برای پذیرایی خیلی پسندیده نیست

 

من می دانستم تو در آن روز به یاد ماندنی شهید گشته ای

 

اما تمام تعجبم از سخنان عمه ام زینب بود

 

او می گفت اگر بابا را بخوانی و بیادش باشی

 

به دیدنت می آید

 

باور نمی کردم

 

چون می دانستم که تن بی سر نمی تواند به جایی برود

 

اما فکرش را هم نکرده بودم که سر بی تن بابا این قدرت رادارد

 

راستی بابا سر خونینت را بارها بر سر نبزه دیده بودم

 

اما این خاکستر ها از کجا بر چهره ات نشسته

 

چرا لبانت کبود شده

 

 

مگر این همان لبهایی نیست که دیروز بر سر نی قران میخواند

 

از چشمانت پیداست بابا که خیلی خسته ای

 

بابا تو آنروز به من گفتی وقتی من رفتم دختر خوبی باشم

 

به من گفتی مبادا از حمله دشمن بترسم

 

من هم نترسیدم

 

آنها امدند خیمه ها را سوزاندند

 

زنها را تازیانه زدند موهای مرا هم کشیدند

 

اما بابا نمیدانم عمویم کجا بود

 

مگر او نگهبان خیمه های ما نبود

 

با این همه می دانستم که او هم در گوشه ای بر خاک ارمیده

 

چون عمویی که من میشناختم هیچگاه حاضر نمی شد

 

که تو از دنیا بروی و او زنده باشد

 

ما را شبانه سوار بر شتر کردند

 

هر کدام از ما همراه یکی از زنان

 

عمر سعد فریاد زد که اسیران را ازمیان اجساد

 

به خون تپیده تو و دوستانت  عبور دهند

 

همان کردند

 

از کنار هر پیکری که گذشتیم

 

گروهی به ناله می امدند

 

تا اینکه صدای شیون عمه ام بلند شد

 

نگاه کردم نمی توانستم جنازه ات را بشناسم

 

اما یکی فریاد کرد این جسم حسین است

 

تحمل دیدن از کفم رفت و برای اولین بار خود را از پشت شتر بر خاک افکندم

 

پاهایم درد گرفته بود اما بابا از درد دل که سوزنده تر نبود

 

آمدم در گودی قتله گاه

 

مثل اینکه تورا با شمشیر و نیزه شکسته دفن کرده بودند

 

 

بدنت یک جای سالم هم نداشت

 

هنوز از سوراخهای زرهت خون داغ بیرون می زد

 

می خواستم صورتت را ببوسم که دیدم سر نداری

 

گریه می کردم که تازیانه ای درد ناک بر پشتم نشست

 

یکی از همانها دستم را گرفت و بر روی شترم انداخت

 

تا وقتی از ان صحرای جنایت رفتم چشم از تو بر نداشتم

 

بابا حوصله داری باز برایت تعریف کنم

 

بگذار یک بار هم دختر برای پدرش قصه بگوید

 

نیمه های شب بود خسته بودم یکدفعه خوابم برد

 

که ناگهان دردی شدید

 

تمام تنم را پوشاند چشمم را باز کردم باز از شتر افتاده بودم

 

با عجله برخواستم و به دنبال قافله دویدم

 

اهل قافله هنوز متوجه من نشده بودند

 

پاهایم را ببین بابا این تاول ها یادگار همانجاست

 

خیلی سخت بود خیلی اذیت شدم

 

اما مگر غیر از این است که هر که بخواهد با تو باشد

 

باید آواره بیابانها شود

 

از بس دویدم نفسم به شماره افتاد

 

و با صورت نقش زمین شدم

 

شرو ع کردم به گریه داشتم نا امید می شدم

 

دیگر قافله خیلی دور شده بود

 

گفتم از بابا عقب افتادم

 

ناگهان دست گرمی را بر گونه هایم احساس کردم

 

زنی بود مشکی پوش

 

چهره اش در ان تاریکی می درخشید

 

اما بابا خیلی شبیه عمه ام زینب بود

 

کنارم نشست و دلداریم داد

 

به من گفت غصه مخور

 

 گفت اگر زینب نیست من هستم

 

بابا با اینکه غریبه بود اما از هر اشنایی بیشتر دوستش داشتم

 

حتما تو اورا می شناسی

 

 

من هم تا آخر شناختمش

 

همانجا که خطابم کرد غم مخور ای یادگار حسینم

 

بابا معمولا مادرها اینگونه عزیزانشان را خطاب می کنند

 

هر وقت به رویم تازیانه می کشیدند

 

اولین آن را عمه ام زینب می خورد

 

هر وقت سیلی می خوردم قبل از من او تحمل میکرد

 

عمه هیچگاه پیش چشم من گریه نکرد

 

اما هر زمان من میگریستم در اغوشم می کشید

 

نوازشم می کرد

 

به رویم می خندید و آرام آرام  در گوشم قران می خواند

 

بابا خواهرت به تمام وعده هایش عمل کرد

 

هر چه به تو قول داده بود

 

هنوز صدای فریادهایش

 

بر سر دشمنان تو در بازار

 

کوفه میپیچد

 

هنوز شهامت سرشارش را مرمرهای کاخ عبیدالله گواهی می دهند

 

 

 

 

البته تعجبی ندارد هر چه باشد او خواهر توست

 

بابا هر روز جمعی انبوه می ایند اینجا

 

تا از اسیران کربلا دیدن کنند

 

امروز دختر بچه ای مرا به پدرش نشان داد

 

و پدرش چیزی گفت آنوقت هردویشان خندیدند

 

من از عمه پرسیدم که آنها بعد از اینجا به کجا می روند

 

گفت به خانه گفتم مگر ما خانه نداریم

 

او جوابی نداشت

 

اما من پاسخم را از سکوت پر معنایش گرفتم

 

ای بابا دیگر این بار تنهایم مگذار

 

مرا با خود ببر

 

قول می دهم تا اخرش را پابه پایت بیایم

 

برایم فرقی نمی کند کجا برویم

 

چرا که در کربلا خوب دانستم

 

که هر جا که تو باشی خوبی همانجاست

پاکی همانجاست

 

خدا هم همانجاست

 

من دیدم که ان پیرمرد نود ساله

 

چگونه در انتظار مرگ خویش لحظه شماری می کرد

 

من دیدم که ان کودک دوازده ساله با چه اشتیاقی

 

در موج خون خویش گم شد

 

و مادرش را نیز دیدم

 

که سر فرزندانش را بسوی دشمن پرتاب کرد

 

که نه ما آنچه را که در راه حسین بدهیم پس نخواهیم گرفت

 

آری من اینها را دیدم با همین دو چشمانم

 

تو برای همه آنها شهادت را پسندیدی

 

این انصاف است که از من دریغ کنی؟

 

من به عشق وصال تو ای بابا مصیبتها دیدم

 

من بیاد تو صورتم کبود شد

 

تو وقتی هم سن من بودی خوب فهمیدی

 

صورت سیلی خورده یعنی چه

 

من به جرم محبت تو تازیانه خوردم

 

از همان تازیانه ای که مادرت زهرا در مدینه خورد

 

من فقط و فقط بخاطر اینکه تو را دوست داشتم

 

با پای برهنه و با گامهای کوچکم مدتها به دنبال کاروان عشق تو دویدم

 

اما همه بخاطر اینکه تو به سراغم بیایی و مرا هم پیش اصغر ببری

 

مگر این من نبودم که هر شب برای او لالایی می گفتم

 

و با او بازی می کردم

 

ای سر خونین بابا که مسافری

 

خسته وظلم دیده ای

 

 

ای سر مطهر

 

در این سفر عجب منازلی را برای استراحت انتخاب کردی

 

در کربلا تا سر نی پر زدی

 

چندی بعد در آن شب غم انگیز در میان تنور خولی صبح کردی

 

در کاخ عبید االه برایت سرود شکست و ذلت خواندند

 

باز بر سر نی رفتی و چهل منزل انگشت نمای خاص و عام بودی

 

یک شب را هم با آن راهب دیری گذراندی

 

و بعد در شام از زمین و زمان سنگباران شدی

 

و آنگاه در تشت طلای یزید ماوا کردی

 

و اکنون درآغوش دخترت آرام بخواب بابا

 

هردوی ما خسته ایم

 

به یاد آن روزها که بر دوش پیامبر بودی

 

به یاد آن روزها که پیامبر لبانت را می بوسید

 

و هر وقت گریه می کردی خیلی بلند و با تشر

 

فریاد میکرد

 

چه کسی حسینم را آزرده

 

و بعد در کنارت می نشست و اشکهایت را پاک میکرد

 

و زیر لب زمزمه کنان می فرمود حسین منی و انا من حسین

سر سفرت منو نشوندی حسین

سر سفرت منو نشوندی حسین

 

نمکت رو به من چشوندی حسین

 

اونقدر اقایی که این بده رو

 

توی روضت بازم کشوندی حسین

--------------------------------------------

بعد از کشیدن جزء جزء کــربـلا
حالا نوبت به رنگ زدن خدا می رسد
از بین رنگها انتخاب می کند
سرخی را برای محاسن حسین
و سفیدی را برای موی زینب. -----------------------------------------------------------------------
سکوتی غریب و دلگیر تمام فضای کربلا را فرا گرفته است
و سیاهی شب وادی طف را در مشت
و فقط باد گرمی از سوی فرات به خیمه ها می وزد
، هر از چندی صدای قهقهه کودکی که مادری را به بازی گرفته است
سکوت را بر هم می زند
 عباس علمدار سپاه حسین کمی آنطرفتر با زهیر قدم میزند
و از رزم فردا می گوید
و گهگاه لبخندی مردانه همزمـان بـر لبـان هر دوشان می نشیند
و هر دو خوب می دانند که فردا چشمهای امید بسیاری
بر بازوان این دو دوخته خواهد شد
 حبیب آتشی بر افروخته و در پناه روشنایی آن شمشیرش را صیقل می دهد
و زیر لب زمزمه کنان شعر می خواند
و پیداست خویشتن را مخاطب کلماتش قرار داده
و برای فردا آماده می شود
 بریر با فاصله کمی از حبیب آرام آرام قرآن می خواند
و قطرات اشکش همچون دانه های الماس بر گونه هایش می لغزد
و زمین تشنه کربلا را سیراب میکند
، گاه سر از گریبان میگیرد و با گوشه چشم حبیب را می نگرد
و باز مشغول تلاوت می گردد
 سالار شهیدان بخوبی می دانست
که مسئله وداع را بایستی بر خواهر تصویر کند
 خواهرش را به آرامی صدا کرد
 پرده خیمه بالا رفت و زینب با دیدن برادر چون همیشه خندید
زینب از خیمه بیرون آمد و با اینکه می دانست برادرش خبر خوشی برایش ندارد
گوش جان به سخنان حسین سپرد
، سخن از دلتنگی ها بود و درخواست تحمل .
سخن گفتن با تو هیچگاه تا این اندازه برایم دشوار نبوده است
، خواهرم کلمات بسختی برای ادای سخن بدام زبان می افتد
و اگر نبود مسئولیت سنگینی که بر دوش توست
بخدا قسم هیچگاه حاضر نمی شدم فشار و اندوهی را بر قلبت تحمل کنم ،
زینبم بیش از پنجاه سال است که مرا می شناسی
و خیلی خوب می دانی که چقدر برایم عزیز هستی ،
تو برای من تنها یک خواهر نبوده ای ،
دردهای سنگین دلم را همیشه با تو می گفتم
و سخنان زیبای تو همیشه مرهم زخمهای دلم بود زینب جان ،
وقت تنگ است و تا به صبح چیزی نمانده است ،
از صبح که نبرد در می گیرد تمامی زنان و کودکان حرم را در خیمه ای گرد آور
و خود مواظبشان باش تا احدی از خیمه خارج نشود ،
نظاره اجساد خون آلود شهیدان شاید برای همگان قابل تحمل نباشد
 زنان شوی مرده را آرامش بده و کودکانشان را در آغوش بگیر
و مگذار شیون طفلی به خیمه های عمر سعد برسد ،
، خواهرم  با اشکهایت بی صبرم مکن
، مبادا فردا وقتی نوبت من فرا رسد از خود بیخود شوی
و در پی ام به میدان آیی ، جان حسینت تحمل کن
 ۸۴ زن و کودک جز تو پناهی نخواهند داشت ،
استوار باش      نمیگویم گریه نکن نه ، ولی بیصدا
حتی صدای شکستن بغضت را جز خدا نباید بشنود .
خواهرم ، کودکانم را بسیار مواظبت کن
آنها پس از من به خیمه ها یورش می آورند
و به قصد غارت بر طفلان نیز رحمی نمی کنند ،
من تا توانسته ام خارهای این اطراف را چیده ام
تا به هنگام فرار ، گامهای بچه ها را جراحتی نرسد .
زینبم درباره رقیه به تو سفارش می کنم ،
بعد از اصغر او را بسیار دلتنگ خواهی یافت
بیش از هر کس به او بپرداز ، هر گاه از فراز شتری بر زمین میافتد
 پیاده شو و آرامش کن . --------------------------------------------------------------------------- و فردا
زینب خوب می دانست که این آخرین تصویرهائی است که مردمک چشمش از حسین (ع) بر میدارد ،
 یک لحظه نگاه از او نمیگرفت ،
برادر به خیمه ها سر کشی میکرد ،
 باز می گشت و با باقی مانده سپاه نورش سخن میگفت ،
 فرزندان خردسالش را نوازش میکرد ،
 گهگاهی هم برای چند لحظه بر تیرک خیمه ای تکیه میداد و نفسی تازه میکرد ،
 و زینب یک آن    از او غافل نبود ،
 روز اولی که زینب به دنیا آمد پیامبر در آغوشش کشید   و زینب گریه میکرد ،
قنداقه اش را بدست پدرش علی دادند دختر همچنان میگریست ،
مادر مهربانش او را به سینه چسباند ، چشمان کوچکش امان نمیداد
امام حسن دو ساله نوازشش کرد    فایده ای نداشت ،
 زینب را در آغوش حسین یک ساله گذاردند ،
 صدای ضربان قلب حسین آرامش کرد و گریه قطع شد
 و نو رسیده زهرا در آغوش برادر به خواب رفت
 و یا آنگاه که عبدالله جعفر برای ازدواج با او با امیرالمومنین سخن می گفت ،
 فرمود :
به عبدالله بگوئید به شرطی که : ازدواج ما سبب دوری از برادرم نگردد ،
 در هر سفر که او رود من نیز  با او باشم .
 و اکنون حسینش برای همیشه از او فاصله می گرفت ،
 از یک سو جذبه عشقی مقدس او را بدنبال برادر میکشاند
 و از سوی دیگر مسئولیت سرپرستی دهها زن و کودک ،
 و سنگین تر از آن رسالت ابلاغ پیام خون برادر او را بر جای میخشکاند ،
 حسین سوار بر اسب آرام آرام در افق صحرا محو می شد ،
 هیچگاه چون این لحظه اینقدر در عشق یک دیدار بی تاب نبود
 که امام عالمیان به فریادش رسید ،
 سفارش آخرین مادرش زهرا چون تحفه ای الهی تمام فضای خاطرش را به شوقی کشید ،
 بی درنگ به دنبال برادر دوید و از نای جان فریاد میزد که
 « مهلاً مهلا ، یابن الزهرا » ، ای پسر فاطمه لحظه ای درنگ کن ،
 تو گوئی امام شهیدان نیز منتظر همین یک صدا بود ،
 پای اسب بر زمین خشکید ، حسین با عجله روی بسمت خیام و بلافاصله از اسب به زیر آمد ،
 اکنون خواهر و برادر دور از همه ، با هم راز میگویند :
 « یا حسین ، مادرم گفته بود که در چنین لحظه ای زیر گلویت را ببوسم » ،
 حسین لبخندی زد و به آسمان خیره شد تا خواهری که اکنون در آتش فراق آب می شد بر حنجره اش بوسه زند
 و باز سوار رو به میدان براه افتاد .
 خواهر آرام آرام اشک میریخت و تا حسین در خیل سپاه عمر سعد گم نشد به خیام باز نگشت ،
 به فرمان برادر هیچ کس حق ندارد از خیام بیرون آید ،
 زینب سعی دارد در پیش چشم اهل حرم خسته و نالان ننمایاند ،
 کنار کودکی از فرزندان شهدا زانو میزد و با لبخند نوازشش میکرد ،
 اما خدا میدانست که در دل خود چه طوفان غمی دارد .
 هر گاه طول خیمه را میپیمود بی اراده از در چادر ، نگاهی بسوی میدان می افکند
 و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ،
 مدتی بود که دیگر تکبیر حسین بگوش نمیرسید ،
  که ناگاه صدای شیون غریبی ،
 او را متوجه بیرون خیام کرد ،
 اهل حرم چیزی دیده بودند و از غم بر سر و سینه میکوفتند ،
 سراسیمه پرده خیمه را کنار زد ، اسب سفید حسین بود بدون سوار و خسته ،
 خون سرخ تک سوار شهادت یالش را خضاب کرده بود ،
 زینب بی درنگ به سمت گودال قتلگاه میدوید ،
گوئی عشق در برابر عقل قدرت نمائی میکرد ،
 دختر حسین آرام صورت اسب را میان دستان کوچکش گرفت :
 « ای ذوالجناح میدانم چه پیامی داری ، اما سئوالم را پاسخ ده ،
 آیا پدر مظلومم با لب تشنه جان داد یا نه ؟ ... »
 اکنون میرفت تا جانسوزترین صحنه آفرینش به روی پرده وجود آید .
 گامهای زینب لحظه ای بر فراز تلی که بعدها بنام خود او نامگذاری شد قرار گرفت ،
 چشم بر گودال دوخت ، از دور صحنه ای را دید که هرگز قصد باورش را نداشت
با عجله به سمت پیکر حسین سرازیر شد
 در چند قدمی جسم خونین ابی عبدالله ایستاد
و بعد آرام آرام و با احترامی شگرف بطرف برادر گام زد .
 ای آسمان کربلا تو شاهدی که در آن لحظه بر زینب چه گذشت ،   زانوانش که دیگر تاب ایستادن نداشت بر بالین حسین بر زمین بوسه زد
 و همانگونه که با قطرات اشکش بدن خونین حسین را شستشو میداد ،
 با پنجه های لرزانش نیزه های شکسته را کنار میزد
و زیر لب فقط یک ندا : « انت اخی وا محمدا واعلیا » ، --------------------------------------------------------------------------------
 قریب بر 360 ضربه شمشیر و نیزه ، از یک پیکر چه باقی میگذارد ،
 زینب ، به یاد آورد زمانی را که پیامبر حسین خردسال را بـر دوش ، میگرفت
 و در کوچـه های باریک مـدینـه مدام فریاد میزد : « حسین از منست و من از حسین » ،
 و اکنون بوسه گاه پیامبر با تیر سه شعبه دریده شده بود ،
 به رسم حجت و وداع برای بوسیدن روی برادر تصمیم گرفت که .... اما نه ، خدای من ....
ناچار خم شد و لبها را به رگهای بریده مردی گذارد که 1400 سال بعد
عاشقان نوجوانش پیشانی بند عشق او بر سر بسته
 و برای انتقام خون پاکش تمام بیابانهای جنوب ایران را به آتش عشق کشیدند .
آنها به شوق وصال او در نیمه های شب از اروند گذشته
 و سه راه شهادت را در شلمچه برای عشق به یادگار گذاردند ،
 و از خاکریزهای بوی خون گرفته  عبور کردند ،

----------------------------------------------------------

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر

چون شیشه عطری که درش گمشده باشد

« از کربلا تا شلمچه »

خیمه ها را به آتش بکشید ، اموالشان را غارت کنید ، زنان و طفلانشان را به اسارت برید بر صغیر و کبیری رحم نکنید ، اکنون همه چیز بر شما مباح است . ناگهان پیکر خون آلود بسیجی دریا دل اسلام در میان کوهی از نیزه های شکسته تکانی می خورد ، پنجه بر خاک میکشد و شمشیر شکسته ای می یابد و بیاری آن بر زانو می نشیند ، سپاه عمر سعد مبهوت اینهمه عظمت در انتظار سخن آخرین حسین (ع) ، خون از شکافهای زره اش فوران می زند ، پسر فاطمه آخرین توانش را بخدمت می گیرد : که ای شیعیان آل ابی سفیان شما با من سر جنگ دارید نه با زنان و کودکان ، پاسخ اینهمه شکوه تنها چند تیر سه شعبه بود که مقصدی جز پیکر او نداشت ، دیگر تاب از توان حسین رفته بود چشم از جرثومه های پست سپاه عمر گرفت و آرام آرام بسمت نخلستان علقمه تغییر جهت داد این العباس ، آری کجاست عباس تا خیام حرم را بی یاور بیند ، و بسمت کوفه این المسلم ، این الهانی ، کجائید تا ببینید بیابان کربلا از خون حسین سیراب می شود . صدای انفجار خمپاره و سفیر مرگبار گلوله پی در پی در گوش تاریخ می پیچید ، حسین فارغ از دغدغه هول سر بسجده برده بود و با خدایش راز می گفت ، کمی آنطرف تر جنازه عباس در نخلستانهای اروند پا مال سم اسب بود و شنی تانک ، اکبر در کنج خاکریزی آرام به خواب رفته بود ، اکبر بود و اکبر نبود ، به تعداد تکبیرهایی که در روز عاشورا گفت در نیمه شب شلمچه تیر خورده بود . نظاره اش آنقدر دلخراش و سوزنده می نمود که وقتی در بهشت زهرا دفن می شد مادرش را از دیدار آخر محروم کردند و پیکر کوچک و چاک چاک قاسم مطاف عشق اهل حرم بود حتی کودکان خردسال ابی عبدالله بر بالین قاسم اشگ می ریختند . تا جسد مطهر و کوچکش را از کربلا به چیذر رسانند چه جگرها در مظلومیتش نسوخت . جنازه پـاک عابس ، پهلوان لشگر حسین همچنان روبه دشمن و ایستاده بر سیمای خاردار ، زینت گر ارتفاعات والفجر 3 گشته بود . حر پس از رقص خونین عشقش ، باند سرخ بر سر بسته در کنار کانال ماهی آرام و مطمئن بخواب رفت و پیکر مطهرش را شلمچه به یادگار برای خود نگاهداشت . و دیگر صدای مناجات حسین نیز به گوش نمی رسد ، بدنش بی حرکت و خدایا چه می گویم سری در پیکر ندارد . خوش به حال حسین ، خوش به حال شهیدانش ، خوش به حال حر و خوش به حال زینب ، خوش به حال امام ، خوش به حال شهیدانش ، خوش به حال همدمان غروب کرخه ، خوش به حال فانوس به دستان نیمه شب کارون ، خوش به حال سجده های طولانی ، خوش به حال اشکهای متصل ، خوش به حال لبخند های پشت کامیون ، خوش به حال ذکرهای توی ستون ، خوش به حال آنچـه از قلبشان خطور می کـرد ، خوش به حال آنچه از لبهایشان تکلم می گشت ، خوش به حال آنچه بر پیشانی شان نگاشته می شد ، خوش به حال دل پاکشان ، خوش به حال حال خوششان ، خوش به حال قلمی که بر کاغذ وصیتشان می رقصید ، خوش به حال خاکی که قدمگاه نورشان قرار می گرفت ، خوش به حال ما که آنها را دیدیم ، خوش به حال ما که آتش عشق آنها هنوز در اعماق جانمان مشتعل است ، خوش به حال ما که هنوز بوی آنها را می دهیم ، خوش به حال ما که هنوز به فساد و الواطی می گوییم نه ، و آسمان بگرید به حال ما که پس از شهیدان برجائیم . خیمه ها در آتش کین حرامیان می سوخت ، فقط زینب بود و زینب ، او نه تنها بایستی تمام آن صحنه های دلخراش را از نزدیک میدید بلکه وظیفه بازگو نمودن خاطرات جانسوز کربلا را نیز برای غائبین بعهده داشت . این است که هرگاه داغ فراق کاسه صبرش را لبریز میکند و احساس تنهایی تمام وجودش را می گیرد راه بهشت زهرا می گیرد ، از کنار هر قبری عبور میکند .

والسلام

وضو در فرات نماز در کر بلا

یادتونه زمان جنگ روی تابلو ها یه جمله نوشته بود که الانم هر کی اونو می بینه تعجب می کنه :

وضو در فرات نماز در کر بلا

خیلی ها وقتی این جمله رو می دیدن می گفتن:

اره ،اینا قصد کشور گشایی دارن،اینا می خوان با همه جنگ کنن وبعضی هام می گفتن اینا نمی تونن خودشونو اداره بکنن حالا می خوان برن سراغ عراق!

جواب :

اما اگه پای صحبت های اونایی که امسال اربعین، کربلا بودن بشینی می تونی جوابتو رو بگیری.

داداشم می گفت توی راه بین نجف تا کربلا عمود به عمود(تبر به تبر )عکس آقاو امام رو زدند 

یکی از دوستام می گفت:امنیت زائر را رو سپاه قدس ایرا ن به عهده گرفته

دوستم می گفت:مسولیت خدمات شهری رو شهرداری تهران به عهده گرفته

http://aftabnews.ir/images/docs/000173/n00173482-r-b-000.jpg                    

توی یه سایتی خوندم که یکی از مسئولین وزارت خارجه عراق گفته:

فرمانده سپاه قدس ایران می تواند آزادانه به هر کجای عراق می خواهد برود.

راستی کار دیگه باید ایران بکنه تا باورمون بشه.... 

البته اربعین امسال دوتا ازسوالایی که از بچه گی ذهنمو مشغول کرده بود رو هم جواب داد:

اول اینکه :چطور این جمله امام عملی می شه؟

(ما انقلابمان را به همه جهان صادر خواهم کرد)

http://bplus.ir/up/2013/09/0792.jpg

ودوم :توی جنگ ایران وعراق کی برنده شد!!!!؟

ماه ربیع الاول عزیز!

میدونم نسبت به وبلاگم کوتاهی کردم ولی کم و بیش به وبلاگ دوستان سر زدم و اگه بلاگفا یاری میکرد نظر هم میذاشتم..

روزها خیلی تند میگذرند..گاهی خیلی وقت کم می آورم..

پسرکی که شاهد مرد شدنش هستم با تمام سختیهای دوران نوجوانیش..و دخترکی که شور و شوق و هیجانش کمتر از داداشش نیست..

تنها تفاوتش با برادرش در جدیت و پشتکارش برای یادگرفتن بیشتر است..از روی کنجکاوی یا فضولی! دلش میخواهد از همه چیز سر در بیاورد!!

و اما مهمی که مرا وا داشت به نوشتن این بود که باز ماه ربیع الاول رسید و مثل پارسال عازم کربلا هستیم..این بار همراه بچه ها و پدر و مادر عزیزم...

حدا کند این سفر قسمت همه ی آرزومندان کربلا بشود..

التماس دعا دارم و حلالم کنید لطفا