وقت ـی کـ ه بعد ِ مدت ـها رُژ ِ قرمزم ُ میزنمـ ُ موهـآمـ ُ باز می کُنم ُ میریزمـ رو شونه ـهامـ ُ محکمـ بغلمـ میکنی ُ میگی آخه خانومم این ـقد خوشگل میشه..؟ منم بوس بارون ـت میکنمـ ُ صورتت ُ پر میکنم از رد ِ لب ـآم..بی اینکه به آینه نیگا کُنی صورتت ُ پاک میکنی ُ میری پایین پیش مامانت اینا ُ همه میگن وای چت شده چرا اینقد قرمز شدی؟ ُ من میمیرم از خنده :)
+امروز با مامانت ُ بابات رفتیم تبریز ُ من ُ نی نی رو بُردی یونی برا ثبت نام ِ ترم ِ جدید:*
بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد
و کنارم نشست
گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی
گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم
همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم
.
خدا خندید
پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…
گفت : تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی
تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
.
.
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد
تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا…
.
وارد اتاقت میشم...ضلع روبروی در،پنجره های قدی داره، که جلوش یه بالکن کوچیکه...پرده ها کنارند...توی بالکن پر از گلدونه...همون گلدونایی که با عشق بهشون آب میدی و میرسی بهشون....و بعد کوههای شمال تهران، تو قاب پنجره....دیوار سمت چپ پنجره٬ کامل با کتابخونه پوشیده شده...از زمین تا سقف...پر کتاب...دو تا مبل خیلی راحت و نرم چرمی، پشت به در و رو به پنجره وسط اتاقند و جلوشون یک میز چوبی زیباست که روش یک گلدون پر از نرگسهای سفید که مطمئنم باز هم همه گلهای دخترک گلفروش سر چهار راه رو ازش خریدی...و یک سینی با دو استکان کمرباریک چای، یکیش مال تو، یکیش منتظر من...
داری کتاب میخونی...وارد میشم...متوجه حضورم نمیشی...میام پشتت، دستم رو حلقه میکنم دور گردنت...با اشتیاق نفس میکشم تورو، بوی ادوکلنت، بوی افتر شیو صورتت٬ موهای جو گندمیت، همه، منو از من میگیره...چقدر وقته ندیدمت...چقدر این تار موهای سفیدی که پر شده تو سیاهی موهات جذابند...
کتاب رو میذاری رو میز، دستام رو میگیری ... و منو دعوت میکنی که بشینم...با همون صدای بم مردونه و جذابت...
تو تمام این سالها، موی جوگندمی رو دوس داشتم...نیم بوتهای چرم مشکی مردونه رو دوس داشتم...کت و شلوارهای خوش دوخت دودی رنگ رو دوس داشتم...پیرهنهای اسلیم فیت مردونه...زنجیر طلا رو وقتی از لابلای یقه پیرهن دیده میشه...هرچی که تو میپوشیدی رو دوس داشتم...
حالا این تویی...بعد این همه سال...مقابل من...
بی اختیار اشک میریزم...عینکم رو برمیداری از چشمام...اشکم رو پاک میکنی...
و پاک میشود...
هرچه دیده بودم، پاک می شود....
شعر زیبای علیرضا قزوه درباره رسولالله(ص)
یا ایهاالعزیزتر از یوسف عکس تو را به چاه می اندازند
دجال های شعبده عکس ات را این روزها سیاه می اندازند
اما تو در سرادق معراجی، تاجی، به فرق عالمیان، تاجی
جادوگران وسوسه و تلبیس خرگوش در کلاه می اندازند
عفریت های شعبده و مستی صف می کشند پشت سر پاریس
حواریون بولهبی دارند خود را به اشتباه می اندازند
اصحاب نهروان و جمل امروز سر کرده اند جنگ صلیبی را
روزی به زور هلهله و تزویر اصحاب فتنه راه می اندازند
با فکر خام خویش بنا کردند بوکوحرام و داعش و طالب را
با نفت مفتی ملک عبدالله آتش به قبله گاه می اندازند
مردان عشق و معجزه ما هستیم مردان اربعین و امین الله
آنان به مکر و حیله هر از گاهی تیری بر این سپاه می اندازند
یا ایهاالعزیزتر از یوسف با آخرین امید بشر برگرد
در غرب و شرق این همه دلتنگان رویی به مهر و ماه می اندازند
علیرضا قزوه
بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد
و کنارم نشست
گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی
گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم
همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم
.
خدا خندید
پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم
خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…
گفت : تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی
تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم
که با آب گل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی
با خاک ساختمت تا با باد برقصی،
.
.
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد
تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری
و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..
و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا…