اما چند روز که گذشت، صبحها به طرز عجیبی هیچ علاقه ای به رفتن نداشت. بغض می کرد و گریه می کرد و مقاومت. دلیلش هم نه خواب آلودگی بود، نه رفتار بد مربی و نه دلتنگی. یک چیز عجیب بود:« امیر علی زینبی پور منو می زنه.»
فردای همان روز مادر، رفته بود مدرسه تا ببیند قضیه از چه قرار است. ماجرا اما با توضیح مربی برایمان کامل روشن شد:« اتفاقا طاها بیشتر از همه بچه ها با امیر علی دوسته و بازی می کنه. این قدر که آخرش هم با هم کشتی می گیرند و می خندند.»
آن روز، آن جلسه دو تا نتیجه با مزه داشت:
1- فامیلی امیرعلی، «زینلی پور» است که طاها اصرار دارد که:«نه! زینبی پوره!»
2- کشتی ممنوع!
حالا هرروز صبح، طاها موقع رفتن می گوید:«من خیلی خوشحالم. چون می رم پیش امیرعلی زینبی پور. دلم براش خیییییلی تنگ شده.»
روابط ما بزرگترها هم همین طور است. گاهی وقتها لازم است که فقط کشتی گرفتن هایمان (حتی با خنده و شوخی) با هم را ممنوع کنیم. آن وقت هرروز صبح دلمان برای هم تنگ می شود. حتی اگر اسم درست همدیگر را هم بلد نباشیم.