جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

داستان واقعی

..

 

 

امروز هم مثل اکثر روزهای تکراری عمرم تنها در کنج اتاق نشسته بودم و از تنهایی خودم به خدا شکایت میکردم که ناگهان روی دیوار اتاق پشه ای را دیدم که بی اعتنا به تمام قوانین جاذبه از دیوار راست بالا میرفت و انگار کمی مغرور شده بود, من هم که شاهد نقض قوانین نیوتن بودم کمی کنجکاو شدم و بهش خیره شدم که به کجا میرود, کمی بیشتر که بالا رفت نمیدانم چه شد که به دام عنکبوتی افتاد که به تازگی از مکانی ناشناس رسیده بود و تارش را تنیده بود 

پشه ی مغرور ما هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد گویا ناامید شده بود و منتظر چیزی شبیه مرگ بود , از شما چه پنهان من میتوانستم کمکش کنم و به او زندگی ببخشم اما با خودم گفتم که اگر من نجاتش دهم ممکن است که آن عنکبوت از گرسنگی بمیرد و این پشه تنها روزی امروزش باشد پس منتظر شدم تا عنکبوت بیاید و جان پشه را بگیرد و برای اولین بار در طول زندگی خودم شاهد قتلی باشم ,

از بخت بد پشه زیاد طول نکشید که عنکبوت از راه رسید که خوشحال از صید امروز سجده شکر به جای آورد وشکمش را صابون زد به قصد خوردن پشه و کشتن وی

 , نزدیک پشه که شد نمیدانم چه شد که کمی ترس به جانم افتاد و اصلا نتوانستم آرامش خودم را حفظ کنم قلبم به تپش افتاد و باد از بیرون اتاق شروع به وزیدن کرد و صدای سوزناکی را از پنجره به گوشم رساند ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود احساس کردم که آن پشه دارد به من التماس میکند که نجاتش دهم به فکر فرو رفتم و خیره شده بودم به این صحنه که چگونه عنکبوت پشه را خواهد کشت باد بر شدت وزیدن خود افزود و بی قراری میکرد ,انگار باد ترسیده بود , عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و با نزدیک شدنش بر ترس و اضطراب من افزوده میشد همچنان خیره شده بودم و در مقابل عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشد وسوسه شدم که پشه را نجات دهم و وی را آزاد کنم,

 عجیب بود صدای پشه را میشنیدم که با هزار التماس میگفت که کمکش کنم و او را از دست عنکبوت نجات دهم 

انگار داشتم دیوانه میشدم.

 عنکبوت به پشه رسید و دستانش را به سمت پشه برد که او را به قتل برساند ,استرس تمام وجودم را گرفته بود عرق از تمام بدنم فرو میریخت , اما اتفاق عجیبی که افتاد این بود که دیدم خودم همان عنکبوت هستم که گرسنه و خسته به پشه خیره شده ام و خون جلوی چشمانم را گرفته هر کاری کردم نتوانستم که از فکر کشتن پشه بیرون بیام آدمیت را فراموش کرده بودم و تن به غریزه داده بودم و غریزه میگفت که کشتن آن پشه تقدیر اوست پس باید که آن پشه را کشت تا نقض قوانین بیش از این تکرار نشود به بالای سر پشه رسیدم و او را محکم گرفتم که خفه شود غریزه بر من غلبه کرده بود و آدمیت را بی معنا کرده بود ,اما برای لحظه ای چشمم به نگاه پشه افتاد که چقدر بی گناه است و معصوم 

 بی اختیار او را رها کردم چشمانش از محبت و عشق لبریز بود انگار که سالها بود که او را میشناختم و آشنای هم بودیم از شما چه پنهان که عاشق و دلباخته او شدم گذاشتم که فرار کند وقتی رفت از پشت سر صدایش کردم و بهش گفتم:ای پشه بدان که من عاشقت شده ام و ایمان دارم که روزی به دام عشق من خواهی افتاد ,و بدان که به خاطر تو نه تنها قانون جاذبه بلکه تمام قوانین را زیر پا میگذارم ,اصلا به آدمیت فکر نمیکردم این را گفتم و رفت , بعد از آن واقعه هر روز پشه را میدیدم که رفت و آمد میکرد خلاصه هر روز با هم قرار میگذاریم و با هم عشق بازی میکنیم و زندگی خوبی داریم ,چند سالی میشود که با هم ازدواج کردیم و چندتا بچه هم داریم که حاصل عشق عنکبوتی است که روزی در میان آدمها آنقدر تنها بود که هیچ وقت نتوانست عشق و محبت و دوست داشتن را احساس کند ,اما به دور از آدمیت و آدمها میشود عشق بازیها کرد من غریزه ی حیوانی رو به تنها ماندن در میان آدمها و آدمیت ترجیح دادم و طعم عشق محبت را در نگاه پشه ای دیدم که شاید هیچ وقت اگر در میان آدمها بودم نمیدیدم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.