روزی از روزها کـــدخــ.ـدا در حال خواب و مشغولِ دیدن رویـا در محضر پــادشـاه هفتمِ خواب (البته دقیقا خود پـــادشــاه که نه، هـمسر ایشان! ) و انجام حرکات موزون و ناموزون و دور از جناب به دور از چشم پــادشـــاه ......
باری از اصل ماجرا دور نیافتیم!
بلی, کـــدخــ.ـدا مشغول دیدن رویا بود که, ناگهان احساس نمود خواب مورد دیده شدن! بر عکس شده است! و دردی جانکاه، انــدرون وی همی پیچید!!! و ناگهان رویا مبدل به کابوس شد!
کد خدا از خواب پرید و چون اسـپاکتی که در چنگال بــپـیـچـد، به خود پیچید، وچون خـــر خــاکی* گرد شد!
همسرش که از دیدن این اوضاع خــوف نموده و انـــ.ـدر خود لرزیده بود!
شروع کرد به ماساژ دادن ، حولـه داغ درمانی، تجویز نبات داغ در کـــدخــ.ـدا و روشهایی از این دست!
اما افاقه نکرد که نکرد!
از این رو کـــدخــ.ـدا را که چون فنر در خود پیچیده بود , بر تـــَرک استری سوار و به نزد طبیب رساندند!
طبیب، کدخدا را معاینه نمود و به محضر کـــدخــ.ـدا عرض نمود که از معاینات روکــار نتیجه ای حاصل نشد و باید به معاینات تــوکـار دست یــازید!
و به این نتیجه رسید که عرض کردن خدمت کـــدخــ.ـدا فایده ای ندارد و باید قدری خدمت ایشان طول همی نمود و این موضوع را با کـــدخــ.ـدا و همسر وی درمیان گذاشته و گفت: روشی هست که او را کـولــــون اِسکُفی نامند و ..... (کــولونسکپی)
کدخدا که از این درمیان گــذاشـتگی بس ناراحت شده بود!
گفت: تو میخوای درون ما را مشاهدت نموده و کسب فــیـض بنمایی؟!
حاشا و کلا.... زهی خیال باطل که کسی به ما ورود نموده و.....
طبیب پاسخ داد: چاره چه باشد، باید علت کشف شود و هیچ راهی نیست، باید معاینت نمود و گرنه ممکن است کار بیخ پیدا کند، کـــدخــ.ـدا ممانعت ننموده و اذن دخـــــول بفرمائید که وقت تــنـگ است!
کدخدا در فکر فــرو شـد.
و بعد از لــــَختی پاسخی از خود ول هــمی داد!
پووووووففففف.....
کـــدخــ.ـدا نفس خود را که در سینه حبس نموده بود به بیرون داد و گفت: چاره چه باشد، قبول میکنیم!
همه دنیا که ما را .... شما نیز بفرمائید!
طبیب: رخصت کـــدخــ.ـدا؟
کـــدخــ.ـدا: این شما و این فرصت ای یارِ ِ خــ.ــدا, علت این درد جانکاه را کشف بنمائید اما اسراف نکنید!
طبیب ابزار و ادوات رســـــَـد خود را به کاربست ومشغول رویت شد!
همزمان با نفوذ به اعماق کـــدخــ.ـدا، جعبه ای جادویی این گــلگــشت در اعماق کـــدخــ.ـدا را بصورت آنلاین به تصویر میکشید و کدخدا نیز ناظر و همراه این سفر بود!
کدخدا چیزهایی میدید که باورش قدری دشوار بود!
شهر شهر فرنگ بود و از همه رنگ، دنیا نکرده بود حتی قدری درنگ!
از سیاه سفید و ریز درشت! از ضخیم و باریک و دراز و کوتاه، هرچه بر کدخدا رفته بود، یاداشت برداشته بود (منظور از امورات روزمره!)
گویا این دل نباشد و دفتر خاطرات است!!!
خلاصه در گذر اول نقش قبوض مصرفی برق و گاز و تلفن وآب و فاضلاب بود و در پیچ بعدی قسط منزل و در خم بعدی عوارض دهداری و ....
همینطور که در این پیچ و خم در حال گشت و گذار! بودند....طبیب نعره ای زد و از حال برفت!
بعد از اندکی طبیب را به هوش آوردند!
کدخدا به طبیب رو کرده و گفت: مارا که معلوم است چه شد، تو را چه شد؟!
طبیب در پاسخ گفت: از شدت دردی که بر تو گذشته است، دنیا بر چشم من تار شد و ....
اینهمه مشکلات که بر تو میرود؛ اگر بر کوه گذشته بود تا به حال صد باره پــــــا.... همی شده و سنگریزه میشد اگر بر رستم رفته بود، رستم ......
کــــا.... تو بس مرد است و در کشاکش دهر سنگ زیزین آسیاب، که به دردی بسنده کرده و هنوز پوره نشده است!
برو یک نان خورده و یک نان صدقه بده (البته اگر گیر آوردی!) و قدر [...] خود بدان!
کـــدخــ.ـدا لنگان لنگان قدمی برداشته، هر قدم دانه شکری کاشته و سوی منزل همی شد تا ادامه خواب خود را ....
*خــر خاکی نوعی سخت پوست است که در خاک زندگی میکند و ....
تقدیم به همه زنانی که عفت و پاکدامنی شان ، طعمه فقر و گرگ صفتی اطرافیانشان شده است:
بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : « این زن، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده »
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : « حالا کف بزن »
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند »
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : « هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته اند »