جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

جدیدترین مطالب فارسی

دانلود عکس و فیلم، دانلود آهنگ جدید، دانلود بازی، مطالب تفریحی جذاب، استخدام، دانلود مداحی

نقش رستم

نقش رستم

 
تاجگذاری اردشیر اول

تاجگذاری اردشیر اول «اهورمزدا» نشان خدایی یا «بارسم» به دست گرفته و حلقه صدارت یا «سیداریس» را که نوار «دیادم» از آن آویزان است به «اردشیر اول» می‌سپارد. شاه با دست چپ سلام می‌دهد. از دو مردی که پشت شاه ایستاده‌اند، یکی ریش ندارد و کلاه «فریژی» با نشان ویژه به سر دارد، در حالی که مگس‌پران بالای سر شاه نگه داشته است. او بدون تردید یک پیشخدمت است. فرد دیگر پیر مردی است که انتهای ریشش پهن است و «دیادم» ندارد و از خاندان شاهی نیست. این مرد با دست راستش سلام «ساسانی» می‌دهد، در حالی که دست چپش، همان طور که تشریفات درباری ایجاب می‌کرد، در آستینش پنهان است.

مقبره کوروش کبیر

مقبره کوروش بزرگ

تاجگزاری نرسی

تاجگزاری نرسی

دروازه ملل

دروازه ملل

ریتون (هگمتانه)

ریتون (هگمتانه)

سر ستون(تخت جمشید)

سر ستون(تخت جمشید)

شهر باستانی هگمتانه

شهر باستانی هگمتانه

فروهر

فروهر

کاخ اردشیر بابکان

کاخ اردشیر بابکان

قلعه دختر فیروزآباد

قلعه دختر فیروزآباد

کاخ آپادانا

کاخ آپادانا

محل نگهداری درفش کاویانی

محل نگهداری درفش کاویانی

نگاره ورودی پارسه

نگاره ورودی پارسه ( در حال انتقال هدایا )

نگاره پارسه (تخت جمشید) مهر وماه

نقش حمله شیر به گاو را می توانید در بیشتر جاهای تخت جمشید ببینید. به این طرح ،شیر گاو شکن و مهر و ماه نیز میگویند. بر طبق اعتقادات آنها نشان خدای خوب خورشید است.پوست زرد و قدرت زیاد و یال و کوپال شیر نشان نورخورشید، روز و توانایی است.

نگاره پارسه (تخت جمشید)

نقش های لاله در تخت جمشید

نگاره هدیه آوران از سر تا سر جهان با قومیت های مختلف

نگاره هدیه آوران از سر تا سر جهان با قومیت های مختلف

ورودی کاخ کوروش بزرگ

 

تو (11؟)

برف امروز از زمین بارید. به آسمان رفت و ننشست. این شکلی فایده ندارد. این حال نیست، گذشته ایست بی حوصله. تاریکی های از دست رفته. تا جایی که بالاخره به زمین بنشینی، با چشمانم مسیر نماندنت را دنبال می کنم. این شکلی فایده ندارد. نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، بیشتر، بیشتر. 

تو (11؟)

برف امروز از زمین بارید. به آسمان رفت و ننشست. این شکلی فایده ندارد. این حال نیست، گذشته ایست بی حوصله. تاریکی های از دست رفته. تا جایی که بالاخره به زمین بنشینی، با چشمانم مسیر نماندنت را دنبال می کنم. این شکلی فایده ندارد. نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، نزدیک تر، بیشتر، بیشتر. 

تو (12؟)

از پشت دیوار بیرون می آیم. به سمت انتهای خیابان می چرخم، گرده های سفید از زمین به بالا می ریزند. آسمان سفید می شود؛ زمین خاکستری. بافت رویِ آسفالت با رگه های خاکستری و پنبه های سیاه جسته و گریخته پر می شود. به بالا سقف از ستاره های پلاستیکی شب رنگ، به زیر گویِ آتشین میان قدم هایم. زیر این سایه سال های پیش رو مثلِ مرغ تاریک رویِ پشت بام دراز کشیده اند. سر ظهر جمع نمی شود. سایه تا شب پیش می رود. میان انگشتانش برگ هایِ درازِ بید بیرون می زند. سر برگ ها سوخته، قهوه ای مایل به سرخ و سیاه. چیزی تا اُکسیدگی باقی نمانده. نمی خواهم از پشت سر افتادن بدانم. نه از سوختگی های پشت سر می دانم، نه با ابرها درباره ی خلاصه ی قسمت پیشین می خوانم. 
قرصی دیگر از پوشش آلومینیوم بیرون می آورم. مرضِ شهر به مرضِ شهرگریزی گرفتارم می کند. خیابان وقتی با تمامِ وجود در میانِ کوچه هایش می چرخم، مُدام و در هر لحظه از خود دورم می کند. حکومت اداره می کنند و من حاکمیت خویش از دست می دهم. به تارهای عنکبوت بسته بر گلدان های تازه مانده در عمق فصلِ خاکستریِ سال چنگ می زنم. 
از خواب بیدار نشده، چروک رویاهای شیرینِ شب های پشت سر رفته هنوز بر صورتم باقی مانده. هنوز می توانم بو بکشم و در دیوارهای اتاق تقسیم بشوم. چیزی نمانده که اولین تخلیه را با سیگار و کُنیاک آغاز کنم:
قبض، قبض، قسط، کارت، اِ تی اِم، سی سی تی وی و بعد: پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول. 
از خواب بیدار می شوم. زمین دارد هنوز می بارد. پیش رویِ بهمن ماهی دیگر ایستاده ام و با لرزش سیم های مخابرات ارتباط برقرار می کنم. چسبیده به سوزن نورهای زیر تلِ خاکستر. به بیدار نشدن فکر می کنم. زمین حوصله ی زندگی ندارد. بیا برایش آوازِ پرِ جبرئیل بگوییم. نامه هایمان از یادش می رود. تمامِ ساعت ها. تمامِ عقربه ها. 
از این جا می توانم جانورانِ خزیده زیر پوست را به تماشا بنشینم. که انگار قصدشان به انقراض نیست. شاید می خواهند جایمان را به کلی بگیرند. 
بالاخره تو هستی. شرایط به رخ می کشی. اوصاف به یاد می آوری. خوب می دانم درباره ی چه چیزی حرف می زنم. چیزی از غیره ها و سه نقطه ها نمی دانم. در همین جا خلاصه می شوم. در همین سکوت غرق می شوم. از سایه ها انتظار پوسیدگی ندارم. نَرم باقی می مانند. آغوشم اما دیگر نیازی به آن ها ندارد. که از دور تماشایشان می کنم. بگذار تمامشان به ما حسادت بکنند. چاره ای جز انداختن تقصیر گردن یک نفر ندارند. که آن یک نفر... .
نمی دانند حتا حدودن چه احساسی دارند. تو خوب می دانی.
«اِی کجایی کز بوسه
بر لب تشنه ام بزنی آبی»

تو (12؟)

از پشت دیوار بیرون می آیم. به سمت انتهای خیابان می چرخم، گرده های سفید از زمین به بالا می ریزند. آسمان سفید می شود؛ زمین خاکستری. بافت رویِ آسفالت با رگه های خاکستری و پنبه های سیاه جسته و گریخته پر می شود. به بالا سقف از ستاره های پلاستیکی شب رنگ، به زیر گویِ آتشین میان قدم هایم. زیر این سایه سال های پیش رو مثلِ مرغ تاریک رویِ پشت بام دراز کشیده اند. سر ظهر جمع نمی شود. سایه تا شب پیش می رود. میان انگشتانش برگ هایِ درازِ بید بیرون می زند. سر برگ ها سوخته، قهوه ای مایل به سرخ و سیاه. چیزی تا اُکسیدگی باقی نمانده. نمی خواهم از پشت سر افتادن بدانم. نه از سوختگی های پشت سر می دانم، نه با ابرها درباره ی خلاصه ی قسمت پیشین می خوانم. 
قرصی دیگر از پوشش آلومینیوم بیرون می آورم. مرضِ شهر به مرضِ شهرگریزی گرفتارم می کند. خیابان وقتی با تمامِ وجود در میانِ کوچه هایش می چرخم، مُدام و در هر لحظه از خود دورم می کند. حکومت اداره می کنند و من حاکمیت خویش از دست می دهم. به تارهای عنکبوت بسته بر گلدان های تازه مانده در عمق فصلِ خاکستریِ سال چنگ می زنم. 
از خواب بیدار نشده، چروک رویاهای شیرینِ شب های پشت سر رفته هنوز بر صورتم باقی مانده. هنوز می توانم بو بکشم و در دیوارهای اتاق تقسیم بشوم. چیزی نمانده که اولین تخلیه را با سیگار و کُنیاک آغاز کنم:
قبض، قبض، قسط، کارت، اِ تی اِم، سی سی تی وی و بعد: پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول و پول. 
از خواب بیدار می شوم. زمین دارد هنوز می بارد. پیش رویِ بهمن ماهی دیگر ایستاده ام و با لرزش سیم های مخابرات ارتباط برقرار می کنم. چسبیده به سوزن نورهای زیر تلِ خاکستر. به بیدار نشدن فکر می کنم. زمین حوصله ی زندگی ندارد. بیا برایش آوازِ پرِ جبرئیل بگوییم. نامه هایمان از یادش می رود. تمامِ ساعت ها. تمامِ عقربه ها. 
از این جا می توانم جانورانِ خزیده زیر پوست را به تماشا بنشینم. که انگار قصدشان به انقراض نیست. شاید می خواهند جایمان را به کلی بگیرند. 
بالاخره تو هستی. شرایط به رخ می کشی. اوصاف به یاد می آوری. خوب می دانم درباره ی چه چیزی حرف می زنم. چیزی از غیره ها و سه نقطه ها نمی دانم. در همین جا خلاصه می شوم. در همین سکوت غرق می شوم. از سایه ها انتظار پوسیدگی ندارم. نَرم باقی می مانند. آغوشم اما دیگر نیازی به آن ها ندارد. که از دور تماشایشان می کنم. بگذار تمامشان به ما حسادت بکنند. چاره ای جز انداختن تقصیر گردن یک نفر ندارند. که آن یک نفر... .
نمی دانند حتا حدودن چه احساسی دارند. تو خوب می دانی.
«اِی کجایی کز بوسه
بر لب تشنه ام بزنی آبی»