بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیفست و دریغا که در صلح بهشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند یکروز نگه کن که بر این کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ورنه مپندار با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم