می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!
با حال آن روزم میان خاطرات تو ،
باران نمی بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!
میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد..تا من بفهمم عشق تاوان داشت
میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!
من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت
وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت
رویاباقری
تنها ادامه می دهم در زیر باران
حتی به درخواست چتر هم جواب رد میدهم
میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم
ببار باران من نه چتر دارم نه یار
مثل باران چشم هایت دیدنی
شهر خاموش نگاهت دیدنی
زندگانی معنی لبخند توست
خنده هایت بی نهایت دیدنی
امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر. امام حسن عسکری علیه السّلام که از سال 234 ق به همراه پدر بزرگوارش، امام هادی علیه السّلام در سامرّا به سَر می بردند، دوران سختی را می گذاردند امّا این سختی دوران، مانع هدایتگری ایشان نمی شود.
مدّت امامت امام عسکری علیه السّلام، 6 سال بود. در یکی از این سال ها، در سامرّا، قحطی پیش آمد؛ معتمد عبّاسی، خلیفه وقت، دستور داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند. مردم سه روز پی در پی برای نماز به مصلّی رفتند و دست به دعا برداشتند امّا باران نیامد. روز چهارم «جاثَلیق» (1)، بزرگِ اسقفان مسیحی (2) همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. یکی از راهبان هر وقت دست خود را به سوی آسمان بلند می کرد، بارانی درشت فرو می بارید. این بار هم همینطور شد و در اثر دعای او، باران زیادی بارید؛ این مسئله سبب شکّ و تردید مسلمین گردید به گونه ای که حتّی عدّه ای به مسیحیّت (3) تمایل پیدا کردند.
به دنبال این جریان، خلیفه عبّاسی دست به دامان امام حسن عسکری علیه السّلام شد که در زندان بودند. خلیفه به امام عرض کرد که امّت جدّت رسول الله صلی الله علیه و آله را دریاب که هلاک شدند و داستان را برای امام تعریف کرد. امام فرمودند: فردا خواهم آمد و شکّ مردم را به امید خدا برطرف خواهم ساخت.
امام به عنوان هادی امّت، به دنبال هدایت و گره گشایی از کار مردم است؛ فرقی نمی کند که حجّت الهی در چه شرایطی زندگی کند؛ خواه در فضایی نسبتاً باز، خواه در فضایی کاملا بسته و تحت نظر
فردا که شد مردم آمدند، آن راهب نصرانی هم آمد. همین که دست ها را بلند کرد که دعا کند، امام عسکریّ علیه السّلام به بعضی از خدمت گزاران خود فرمود: دست راست راهب را بگیرید و ببینید میان انگشتان دست او چیست؟ استخوان سیاهی از دست راهب گرفتند؛ امام خطاب به راهب فرمودند: اکنون دعا کن و از خدا طلب باران کن، همین کار را کرد امّا آسمان که می رفت بارانی شود، در اثر دعای او باز شد و خبری از باران نشد.
خلیفه از امام پرسید: ای ابا محمّد این استخوان، چیست؟
امام عسکریّ علیه السّلام فرمود: این راهب از کنار قبر یکی از انبیاء عبور می کرده به این استخوان که متعلّق به بدن او بوده، دست پیدا کرده، و هیچ استخوان پیامبری ظاهر نمی شود مگر اینکه از آسمان باران می بارد.(4)
از این حادثه عظیم دو نتیجه می گیریم:
اوّل مسئله توسّل به انبیاء و اولیای الهی که مورد انکار طائفه وهّابیّت است؛ به این گمان که پیامبر که رحلت کرد، دیگر هیچ کاری از او بَر نمی آید. روشن است که این گمان به سبب جهل این طائفه به هویّت اصلی انسان یعنی نفس و جان انسان می باشد. این واقعه به روشنی اثبات می کند که حتّی تکّه ای از بدن مبارک یکی از اولیای الهی قادر است به اذن الله، کارهای بزرگی را انجام دهد.
دوم در خصوص افرادی که پیش گویی می کنند یا فال می گیرند و مانند آن، مردم عزیز بدانند که بسیاری از این اشخاص در شرایط خاصّی قادر به انجام کاری می باشند. به عنوان نمونه جایی که برای نشستن انتخاب می کنند، مهمّ است، از او بخواهید تا جای خود را تغییر دهد، آن گاه کارش را ادامه دهد. آیا خواهد توانست یا...!
امیدوارم از این واقعه تاریخی بهره برده باشید.
پی نوشت:
1. به رئیس نصاری در مناطق اسلامی، جاثَلیق گفته می شود.
2. به واعظ و خطیب مسیحیان،اسقف گفته می شود؛ کاتولیک ها، اسقف اعظم رم را «پاپ» می نامند.
3. برای مطالعه درباره مسیحیّت به کتاب ارزشمند "شناخت مسیحیّت" اثر عبّاس رسول زاده و جواد باغبانی نشر موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره)، مراجعه کنید.
4. إربلی، علی بن عیسی، کشف الغمّة فی معرفة الائمّة، مصحّح رسولی محلّاتی، هاشم، نشر بنی هاشمی، چاپ اوّل، 1381ق، تبریز، ج2، ص429.
منبع:سایت تبیان
حرف هاى نگفته ام یک عمر ته یک گنجه در دلم ماندند
بغض بد خیم و بد تراشم را ابر هاى سیاه پوشاندند
لب خشک کویرى ام جان داد... ابر هاى خسیس و بى انصاف
گیسوان بلند باران را روى دریا همیشه افشاندند
هى نوشتم که دوستت دارم، سوژه ى ناب من خودت هستى
هى نوشتم براى تو اما... شعر ها را غریبه ها خواندند
آبرویم به باد ها پیوست، متهم شد دلم به رسوایى
در حضور عمیق و سردت بود که مرا دور شهر چرخاندند
معنى گنگ و مبهم رازند... چشم هاى تو دردسر سازند
چشم هایى که روح مستم را زیر باران درد سوزاندند
رسم عاشق کشى است اجرا کن، با دلم هر چقدر بد تا کن
خون بریز و برقص و غوغا کن... اخم هایت مرا نترساندند
چشم هایت چقدر نامردند ته بن بست عشق آخر سر
روح ولگرد این مسافر را بر ستونهاى دار رقصاندند