حرف هاى نگفته ام یک عمر ته یک گنجه در دلم ماندند
بغض بد خیم و بد تراشم را ابر هاى سیاه پوشاندند
لب خشک کویرى ام جان داد... ابر هاى خسیس و بى انصاف
گیسوان بلند باران را روى دریا همیشه افشاندند
هى نوشتم که دوستت دارم، سوژه ى ناب من خودت هستى
هى نوشتم براى تو اما... شعر ها را غریبه ها خواندند
آبرویم به باد ها پیوست، متهم شد دلم به رسوایى
در حضور عمیق و سردت بود که مرا دور شهر چرخاندند
معنى گنگ و مبهم رازند... چشم هاى تو دردسر سازند
چشم هایى که روح مستم را زیر باران درد سوزاندند
رسم عاشق کشى است اجرا کن، با دلم هر چقدر بد تا کن
خون بریز و برقص و غوغا کن... اخم هایت مرا نترساندند
چشم هایت چقدر نامردند ته بن بست عشق آخر سر
روح ولگرد این مسافر را بر ستونهاى دار رقصاندند