صدای زنگ بر آوای یک ساعت، عبور عقربکهایی که می رقصند هجوم نور، بی رحمی درون مردمک های ریز چشمانم به من می گوید که روزی دیگر از ایام عمرم باز شد آغاز ...
میهمان تنهایی در ویرانه ای موسوم به محبس خاطرات تنهای تنها نشسته ام و باورهایم را مرور می کنم ...
باور دارم که آب هست اما در پهنه دریا نه در پیاله من. باور دارم که آفتاب هست. اما در پهنه آسمان نه در سینه من. باور دارم که عشق هست امادر شهر رویاها نه در پس کوچه های غربت این شهر آهنی.
باور دارم که من هستم اما جاری در رگهای حقیقتی تلخ نه در لابه لای قصه های شیرین کودکانه. کاش باورم اشتباه بود. تنها جامی که از دستانت بگیرم مرا با آبی آب، روشنی آفتاب، شور عشق و شیرینی قصه های کودکانه پیوند خواهد داد.
در انحنای عبوث کوره راه خسته بی بازگشت دوباره دلتنگی غریبانه ای می پیچد تا از نظرها پنهان شود با عالمی اندوه ... با عالمی افسوس ...
با عالمی من کی به انحنای غربت این راه می رسم شاید فردا ... شاید ساعتی دیگر.
همه چیز شاید یک اتفاق بود لغزیدن نگاهم بر زلال احساست و تپیدن دلم که التماسی نورانی در خود داشت و آری انجا من قربانی شدم و تو الهه ای بودی که این قربانی شایسته آن بود می دانم و آری من تمام شدم به همین سادگی. مرا در شب گم نکنی رفیق، من دلم همرنگ شب ... هم رنگ سرنوشتم ... همرنگ آرزوهایم سیاه سیاه است...
پ.ن:دل نوشت یکی از بچه هاست.