به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست...
...
کفش هایی که18سال تمام فرمان ماندن می دادند
اینبار
آماده رفتند...
...
دلم میخواهد بروم...
خودم را گم کنم میان غریبه ها...
جایی که دیگر من، "مــــ...ن" نباشد...
از آشنا بودن و آشنا دیدن خیری ندیدم...
...
کوچ...
تمام نیاز این روزها و روزگاراان هنوز نیامده من..
...
خواهم رفت...
این خاک را ترک خواهم گفت...
آسمان ایران را دیگر طاقت ماندن نیست....
...
من جایی خواهم رفت که نامم جز غریبه نباشد...
غریبه ای که نه آشنا خواهد شد...
و نه آشنایش می شوند...
...
غربت برای من مفهوم بی انتهایی است..
که در آن ارمان هایم را جست و جو میکنم....
روح ملولم را تنها تو ارامی....
...
خدا را در آن سوی مرزها هم میتوان دید...
شاید کمی ساده تر...
خودمانی تر...
خواستنی تر...