نمیدانم چرا این صفحه را که باز می کنم انگار دردها یکی یکی پیشِ ذهنم رژه می روند؟
ازدحامِ این فکر ، حجمِ سبکی از یک خلسه است.خلسه ای برآمده از استیصالِ مستی یا سقوطِ خماری یا ضعفِ روزه! دل به هر طرف که بچرخانی دلداده ای چهره برافروخته ولی رمقی نیست... حرکت این انگشتان نیز عادت است! نه می شود رفت و نه برگشت... منجلابی که نامش را گذاشته اند "گُذار"... ولی مرزِ جنون است!
مثلِ ریتم های بی صدا ، مثل غم های بدون اشک ، مثل لبخندِ بی علت... عاشقِ بی معشوق نیز درجه ای از دیوانگی است!
حال نوای الله اکبر باشد یا ناقوسِ مرگ! که میان همه ی عاشقانه های عالم دلت به هوای کسی پر بکشد که ذره ای از خیالش نصیبِ تو نمی شود! که حینِ قهقهه ای مستانه ناگهان خاطرش به دلت بیوفتد و همه ی اساسِ دنیای پوشالی روی سرت خراب شود. آنجا که پتو روی سرت بکشی و ببینی که اینجا دیگر خودتی و خودت و اشکهایت!
این فکر هایی که مثالِ شلاق، تنِ نحیفِ این مغزِ بیهوده را نوازش می دهند بلاشک یادگار کسانی هستند که لابه لای پیچ و تابِ این نوشته ها سخنی از آنها به میان نیامد... هنر آن نیست که زبان را بر سرِ یک سری مفهوم و عشق و علاقه شمشیر کنی! هنر آن نیست که بلغورِ کلمات بازیچه ی مفاهیمِ شهوانی شود... هنر آن نیست که جملاتی در وصفِ کینه و بغض و نفرین ساطع کنی... اصلا "نوشتن" هنر نیست! وراجیِ ذهن است. لب های پر حرف و ذهن های بی حوصله! این تلفیقِ همان هنرِ نبوده ای است که همه ی قلم فرسایی ها را به سانِ لُعبتی در دستِ طفلی می فریبد...
ازینکه این کنج بنشینم و "غزل" بسرایم و یادِ تو را نشخوار کنم، سیر نمی شود فکرم... چه با حرص و ولع افکار تو را یکی یکی پس می اندازد و به پیش می رود! تا آنجا که تویی فصل الختام همه چیز! حتی این نوشتارهای روتین! که همه ی این پیچیدگی ها میخواهد که بگوید ساده ای دلش برایت می رود... آنکه ورِ دلِ من نشسته و نِق به جانِ من می زند.
به کجا می رود این قلم؟ به کجا می رود این فکر؟ کسی جلودارش نیست...