نمی دیدش کنارش غمگساری بدو گفتم چه چیز اندیشه داری
بگفتا من شدم مشغول کاری بگفتم از چه رو تو گله داری
بگفتا سخت هستم من فراری بگفتم از چه رو در کارزاری
بگفتا رها کردم وجودم را کناری
شدم غرقه به کوی میگساری
فراموشم شده رفتم به خواری
به دنیایی عدم گشتم جاری
ندانستم که مهروعشق ورزی
فقط لایق بود بر کردگاری
که یادش میکند مارا یاری
سروش مهر اوست هر لحظه جاری